۷ / ۹
گفتگوهاى فرستادگان معاويه
۲۴۶۰.تاريخ الطبرىـ به نقل از عبد الرّحمان عبيد بن ابى كنود ـ: معاويه اين كسان را نزد على عليه السلام فرستاد:حبيب بن مسلمه فِهرى ، شُرَحبيل بن سمط و معن بن يزيد بن اخنس . من نزد على عليه السلام بودم كه ايشان بر وى وارد شدند .
حبيب ، پس از سپاس و ستايش خداى گفت : امّا بعد ؛ همانا عثمان بن عفّان ، خليفه اى هدايت يافته بود كه به كتاب خداى عز و جل عمل مى نمود و پياپى به فرمان خدا روى مى كرد ؛ [ ولى ]زندگانى اش را گران شمرديد و [ رسيدنِ ]مرگش را ديررس دانستيد (عمرش در ديده شما دراز شد ) . پس بر سرش ريختيد و او را كشتيد .
اكنون ـ اگر يقين دارى كه خودت عثمان را نكشته اى ـ كُشندگان او را به ما وا گذار تا آنان را به قصاص خون وى بكشيم . آن گاه ، از فرمانروايىِ مردم كناره گير تا امر خلافت ، به شورا در ميانشان برگزار شود و هر كس كه همه بر او اتّفاق كردند ، حكومت مردم را در دست گيرد .
على بن ابى طالب عليه السلام به وى گفت : «اى بى مادر! تو را با عزل [من] و امر خلافت چه كار؟! خاموش شو كه در چنين جايگاهى نيستى و تو را شايستگىِ اين سخن نيست» .
پس [ حبيب] برخاست و به على عليه السلام گفت : به خدا سوگند ، مرا به گونه اى مى بينى كه خوش نمى دارى [ و تو را مى كُشم]!
على عليه السلام گفت : «تو و سواران و پيادگانت ، ـ هر چند آنها را بر من بتازانى ـ چه هستيد؟! خداى بر تو ترحّم نياورد ، اگر [در ميدان نبرد] بر من ترحّم نمايى! تو با اين كوچكى و زشتى ، براى من چه ارزشى دارى؟! برو و هر چه مى توانى ، پايين و بالا بزن!».
شرحبيل بن سمط گفت : به جانم سوگند ، اگر من نيز با تو سخنى بگويم ، هر آينه ، همانند همان سخن دوستم است . پس آيا پاسخى جز آن كه به وى گفتى ، دارى ؟
على عليه السلام گفت : «آرى! براى تو و دوستت پاسخى جز آنچه به وى گفتم ، دارم» .
آن گاه ، سپاس و ستايش خداوند را به جاى آورد و گفت : «امّا بعد ؛ همانا خداوند ـ بشكوه باد حمدش ـ محمّد صلى الله عليه و آله را به حق برانگيخت و با او [ مردم را ]از گم راهى رهانيد و از هلاكت برون آورد و از پراكندگى به پيوستگى رسانيد . سپس وى را به سوى خود بركشيد ، در حالى كه وظيفه اش را انجام داده بود .
آن گاه ، مردم ، ابو بكر را به خلافت گرفتند و ابو بكر [ نيز] عمر را به خلافت گماشت . پس آن دو روشى پسنديده داشتند و در ميان امّت ، دادگرى ورزيدند . البتّه ما بر آنها خشمناكيم ؛ زيرا ولايتى را كه حقّ ما خاندان پيامبر خدا بود ، از ما گرفتند ؛ ليكن ما از اين كارشان درگذشتيم .
از آن پس، عثمان عهده دار امور شد و كارهايى كرد كه مردم بر او عيب گرفتند و به سوى او رفتند و او را كشتند.
سپس مردم به من روى آوردند ـ در حالى كه از كارهاشان كناره گرفته بودم ـ و گفتند : بيعت ما را بپذير . من از پذيرش بيعتشان سر باز زدم . [ ديگر بار ]به من گفتند : بيعت ما را بپذير كه همانا اين امّت ، جز به [ حكومت] تو خشنود نمى شوند و بيم داريم كه اگر نپذيرى ، مردم پراكنده شوند . پس بيعت ايشان را پذيرفتم و تنها دو چيز مرا پروا مى داد : جدا شدنِ آن دو مرد (طلحه و زبير ) كه با من بيعت كردند [ و بعد پيمان شكستند] ؛ و [ نيز ]مخالفتِ معاويه كه خداوند عز و جل نه پيشينه ديندارى به او بخشيده و نه پيشينيانى دارد كه به راستى اسلام آورده باشند ؛ آزاد شده اى است فرزند آزاد شده [او و تبارش ]حزبى از آن احزاب[ ـِ گرد آمده براى نابودى اسلام ]هستند . ۱ او و پدرش همواره با خداى عز و جل و پيامبرش و مسلمانان دشمنى ورزيدند تا آن گاه كه با بى ميلى [و از سرِ ناچارى] اسلام آوردند .
پس جاى شگفتى نيست جز از اين كه همراه او با من مخالفت كرديد و از او فرمان بُرديد و خاندان پيامبر خود را رها كرديد ؛ همانان را كه شايسته نيست از ايشان جدا شويد و با آنان مخالفت ورزيد و هيچ يك از مردم را با آنان برابر شماريد .
هَلا كه من شما را به كتاب خدا عز و جل و سنّت پيامبرش و ميراندنِ باطل و زنده كردنِ نشانه هاى دين ، فرا مى خوانم . اين سخن خويش را مى گويم و براى خود و شما و هر مرد و زن مؤمن و مسلمان ، آمرزش مى خواهم» .
آن دو گفتند: گواهى بده كه عثمان،مظلومانه كشته شد.
على عليه السلام به آن دو گفت : «من نه مى گويم او مظلومانه كشته شد و نه مى گويم ظالم بود كه به قتل رسيد» .
گفتند : هر كه نپندارد عثمان مظلومانه كشته شده ، ما از او بيزاريم . سپس برخاستند و بازگشتند .
على عليه السلام تلاوت كرد : «تو نمى توانى مردگان را شنوا سازى و آوازِ خويش را به گوشِ كرانى كه از تو روى مى گردانند ، برسانى . تو نمى توانى كوران را از گم راهى شان راه نمايى . آواز خود را تنها به گوشِ كسانى توانى رساند كه به آيات ما ايمان آورده اند و مسلمان هستند» .
سپس على عليه السلام به ياران خويش رو كرد و گفت : «مبادا اينان با پافشارى بر گم راهى خويش ، سزاوارتر از شما در پافشارى بر حقّتان و بندگىِ پروردگارتان باشند!» .