۲۴۵۹.تاريخ الطبرىـ به نقل از محلّ بن خليفه طايى ـ: آن گاه كه على عليه السلام و معاويه در صِفّين ، قرار آتش بس نهادند ، به اميد صلح ، سفيرانى ميانشان تبادل شد . على ، عَدى بن حاتم ، يزيد بن قيس اَرحَبى ، شبث بن رِبعى و زياد بن خصفه را نزد معاويه گسيل كرد .
آن گاه كه اينان [بر معاويه] داخل شدند، عَدى بن حاتم، پس از سپاس خداوند گفت : امّا بعد ؛ ما نزد تو آمده ايم تا به امرى فرا خوانيمت كه خداوند عز و جل با آن ، دين و امّت ما را وحدت مى بخشد ، از خونريزى پيشگيرى مى كند ، راه ها را امن مى گرداند و رابطه ها را اصلاح مى كند .
پسر عموى تو ، سرور مسلمانان است كه پيشينه اش از همه برتر و كارنامه مسلمانى اش از همه نكوتر است . مسلمانان گِرد او فراهم آمده اند و خداوند عز و جل ايشان را به آن كه رأيشان با اوست ، رهنمون گشته است . پس كسى جز تو و يارانت باقى نمانده [ كه از حكم وى سرپيچد] . اى معاويه! [ از مخالفت ]دست بدار تا خداوند تو و يارانت را به وضع [ اهلِ ]جَمَل گرفتار نفرمايد .
معاويه گفت : گويى براى ترساندن آمده اى ، نه صلح برقرار كردن . هيهات ، اى عدى! به خدا سوگند ، هرگز! من پسر حَرب هستم و مَشكِ پوسيده خشكيده ، بى تابم نمى كند . هَلا كه ـ خداى را سوگند ـ تو از يورش آورندگان به [ عثمان ]ابن عفّان و در زمره كُشندگان اويى . خداى را آرزو مى برم كه از همان كسان باشى كه خداوند به [ قصاص خون] وى ، ايشان را مى كشد . واى بر تو ، اى عدى بن حاتم! با كسى رو به رو گشته اى كه بر تو بسيار سخت مى گيرد .
شبث بن ربعى و زياد بن خصفه ، در پاسخى يگانه ، هر يك به وى گفتند : ما براى آنچه خودمان و تو را به صلاح است ، نزدت آمده ايم ؛ امّا تو براى ما مَثَل مى زنى . گفتار و كردار بى سود را فرو بگذار و به گونه اى پاسخمان ده كه ما و تو را سودمند افتد .
سپس يزيد بن قيس به سخن درآمد و گفت : ما نزد تو نيامده ايم ، جز براى ابلاغ پيامى كه بدان مأمور شده ايم و نيز رساندنِ پاسخى كه از تو مى شنويم . با اين حال ، فروگذار از آن نيستيم كه تو را اندرز دهيم و آنچه را به گمان خود ، حجّت خويش بر تو مى شماريم ، بيان كنيم ، باشد كه با آن، به پيوند و وحدت [با امّت اسلام ]بازگردى!
امير ما آن است كه تو و مسلمانان ، فضلش را مى شناسيد و گمان ندارم كه آن ، بر تو پوشيده باشد . دينداران و فضيلت مداران هرگز از على عليه السلام دست نمى كشند و ميان تو و او به ترديد نمى افتند . پس اى معاويه! خداى را پروا كن و با على ستيزه مجو . به خدا سوگند ، ما هرگز كسى را نديده ايم كه بيش از على ، تقواپيشه و دنياگريز و گردآورنده خصلت هاى نيك باشد .
سپس معاويه ، سپاس و ستايش خداى را به جاى آورد و گفت : امّا بعد ؛ شما [ مرا] به فرمانبرى و پيوستن به مسلمانان فرا خوانديد . امّا پيوستگى با مسلمانان ، براى ما حاصل است ؛ و امّا فرمانبرى از اميرتان را در انديشه نمى داريم ؛ [ زيرا] او خليفه ما را كشته ، جماعتمان را گسسته و كسانى را كه خون [ خليفه] ما را در گردن دارند و او را كشته اند ، پناه داده است .
امير شما مى پندارد كه كُشنده خليفه نيست . ما اين سخن او را رد نمى كنيم [ بلكه مى پرسيم : ]آيا شما كشندگان خليفه ما را ديده ايد؟ آيا نمى دانيد آنان ، ياوران امير شما هستند؟ پس بايد ايشان را به ما بسپارد تا به قصاص خون خليفه ، هلاكشان كنيم . آن گاه ، براى فرمانبرى و پيوستن به امّت ، شما را اجابت خواهيم كرد .
شبث به وى گفت : اى معاويه! آيا خوش مى دارى كه به عمّار دست يابى و او را بكشى؟
معاويه گفت : چه چيز مرا از اين كار باز مى دارد؟ به خدا سوگند ، اگر فرزند سميّه را بيابم ، او را به قصاص خون عثمان نمى كشم ؛ بلكه به كيفر كشتن ناتل ، غلام عثمان ، قصاصش مى كنم .
شبث به او گفت : به معبود زمين و آسمان سوگند ، راه اعتدال نپيمودى . نه! سوگند به خداى يگانه ، دستت به عمّار نمى رسد ، مگر آن كه سرها از گُرده هاى طوايف فرو افتد و زمين با همه فراخناكى اش ، بر تو تنگ آيد .
سپس معاويه او را گفت : اگر چنين شود ، زمين بر تو تنگ تر خواهد شد!
آن گاه ، ايشان از نزد معاويه بازگشتند . پس از حركت آنان ، معاويه با پيكى از زياد ابن خصفه تيمى خواست كه بازگردد . پس با وى خلوت كرد و پس از سپاس و ستايش خداى گفت : امّا بعد ؛ اى برادر قبيله ربيعه! على پيوند خويشاوندى مان را بُريد و قاتلان خليفه ما را پناه داد . من از تو مى خواهم كه با خاندان و قبيله ات ، مرا روياروى او يارى كنى . سپس به عهد و پيمان خداى عز و جل متعهّد مى شوم كه اگر پيروز شدم ، حكومت هر يك از دو شهر [كوفه يا بصره ]را كه خواستى ، به تو بسپارم .
[ ابو مخنف از سعد ابو المجاهد ، از محلّ بن خليفه، از زياد بن خصفه اين سخن را نقل كرده است كه :] چون سخن معاويه فرجام يافت ، سپاس و ستايش خداوند عز و جل را به جاى آورده ، گفتم : امّا بعد ؛ من به حجّت آشكار پروردگار خويش و نعمت او ، بر پا و استوارم . پس هرگز پشتيبان تبهكاران نخواهم بود . سپس برخاستم .
معاويه به عمرو بن عاص كه كنارش نشسته بود ، گفت : هيچ يك از ما با تَنى از ايشان سخن نمى گويد كه پاسخى نيك دهد . خداى دست و پاشان را در كارى بد قطع كُناد! آنان را چه شده؟! دل هاشان همانند دل يك مرد است [ و اتّحاد دارند]!