۶ / ۷
ماجراى آبِ صومعه
۲۴۳۰.الفتوح :على عليه السلام دو روز در شهر انبار ماندْ . روز سوم ، سپاه را در بيابانى هموار [ و بى آب و علف ]حركت داد . آنان تشنه شدند و به آب نيازشان افتاد . ناگهان به راهبى برخوردند كه در صومعه اش مى زيست . على عليه السلام به وى نزديك شد و او را ندا داد . راهب پديدار شد . على عليه السلام به او گفت : «آيا در نزديكى خويش ، آبى سراغ دارى كه از آن بياشاميم؟» .
گفت : آبى نمى شناسم . براى ما ، از حدود دو فرسخ آن سوتر ، آب آورده مى شود .
على عليه السلام وى را ترك گفت و به نقطه اى از زمين روى كرد و گردِ آن چرخيد . سپس به گوشه اى از آن اشاره كرد و گفت : «اين جا را حفر كنيد» .
پس اندكى كندند و به صخره اى زرد رنگ برخوردند ، گويى كه از طلا پوشيده شده بود ؛ سنگى همچون سنگ آسياب كه نيروى صد تَن براى جا به جا كردنش بايسته بود.
على عليه السلام گفت : «سنگ را برگردانيد! آب زير آن است» .
افراد ، پيرامون سنگ گِرد آمدند و [ هر چه كوشيدند ]نتوانستند آن را برگردانند .
پس على عليه السلام از اسب خويش فرود آمد ، به صخره نزديك شد ، به گونه اى كه هيچ صدايى شنيده نشد ، زير لب چيزى گفت ، سپس به صخره نزديك[ تر] شد و گفت : «بسم اللّه !» . آن گاه ، آن را حركت داد و از جاى برداشته ، در گوشه اى افكند .
در اين هنگام ، آبى از زمين جوشيد كه افراد [ تا آن روز] گواراتر ، زلال تر و خُنك تر از آن نديده بودند . پس در مردم ندا داد : «به سوى آب آييد!» .
پس افراد فرود آمدند و نوشيدند و به ستوران خويش نوشاندند و آبدان هاشان را پُر كردند و هر چه خواستند ، با خود برداشتند . آن گاه ، على عليه السلام صخره را بلند كرد و همانند بار پيش ، زير لب چيزى گفت و آن را به جاى خود بازگرداند .
پس روانه شد تا بر كناره آبى كه قصد كرده بودند ، فرود آمد ؛ آبى كه ديگرگون بود . پس على عليه السلام به يارانش گفت : «آيا در شما كسى هست كه جاى آن آب را كه بر آن برگذشتيم ، بداند؟» .
گفتند : آرى ، اى امير مؤمنان!
گفت : «پس به سوى آن روان شويد» .
سپس افراد [ رفتند و] در جستجوى مكان صخره برآمدند و آن را نيافتند . نزد راهب رفتند و بانگ زدند : اى راهب! وى پديدار شد . گفتند : كجاست آبى كه نزديك صومعه تو قرار دارد؟
راهب گفت : نزديك من هيچ آبى نيست .
گفتند : هست! ما خود از آن نوشيديم ؛ هم ما و هم اميرمان كه آب را برايمان برآورد ، و ما از آن نوشيديم .
راهب گفت : به خدا سوگند ، اين صومعه ، جز با همان آب ، بنا نشده است . من از فلان سال كه در اين صومعه بوده ام ، مكان اين آب را ندانسته ام . و آن ، چشمه اى است به نام «راحوما» كه جز پيامبر يا جانشين پيامبر ، كسى نمى تواند آن را برآورَد ؛ و از آن ، هفتاد پيامبر و هفتاد جانشين پيامبر نوشيده اند .
پس افراد نزد على عليه السلام بازگشتند و او را از اين ماجرا خبر دادند . وى سكوت كرد و هيچ نگفت .