۲۳۶۱.مروج الذهبـ در تشريح جنگ صفّين ـ: هرگاه عبيد اللّه بن عمر ، جهت پيكارْ بيرون مى رفت ، زنانش به پا مى خاستند و سلاحش را محكم مى كردند ، جز دختر هانى بن قبيصه شيبانى كه عبيد اللّه ، هنگام جنگ ، بيرون آمد و نزد او رفت و گفت: به درستى كه امروز ، خود را براى جنگ با خويشانت آماده مى كنم . به خدا سوگند كه اميدوارم با هر طنابى از طناب هاى خيمه ام ، بزرگى از آنان را به بند كشم.
آن زن به وى گفت: از اين كه با آنان پيكار كنى ، خشمگين نمى شوم.
عبيد اللّه گفت: چرا؟!
زن گفت: زيرا در دوران جاهليت و اسلام ، هيچ بزرگى كه در سرش شعله اى [ از خشمْ ]زبانه مى كشيد ، به سوى آنان نتاخت ، جز آن كه او را نابود ساختند و مى ترسم تو را بكشند و گويا مى بينم كه تو را كشته اند و من نزد آنان آمده ام و از آنان مى خواهم كه جنازه ات را به من بدهند.
عبيد اللّه به سوى زن ، تيرى انداخت و او را مجروح ساخت و به وى گفت: به زودى خواهى دانست كه چه كسى از بزرگان قومت را نزد تو مى آورم.
آن گاه به جنگ رفت و حريث بن جابر جُعْفى بر او حمله كرد و بر او نيزه زد و او را كُشت.
گفته شده آن كسى كه او را كشت ، اَشتر نَخَعى بود و گفته شده كه على عليه السلام ضربه اى بر او فرود آورد و آهنى (سپرى) را كه بر او بود ، قطع كرد و شمشير در روده هايش فرو رفت.
على عليه السلام ، وقتى كه عبيد اللّه مى گريخت و او به دنبالش بود تا به جرم كشتن هرمزان در بندش سازد، فرمود: «اگر امروز از دستم بگريزد ، در روز ديگر نمى تواند بگريزد .».
معاويه با زنان عبيد اللّه ، درباره جنازه اش صحبت كرد و فرمان داد تا نزد [ طايفه ]ربيعه روند و دَه هزار [ سكّه ]پرداخت كنند [ تا جنازه را از آنان بگيرند ]و آنان ، قبول كردند.
[ طايفه] ربيعه با على عليه السلام به مشورت پرداختند و على عليه السلام به آنان فرمود: «جنازه او جنازه سگ است و فروش آن ، جايز نيست؛ ولى خواسته آنان را اجابت مى كنم. جنازه اش را در اختيار همسرش دختر هانى بن قبيصه شيبانى قرار دهيد».
به زنان عبيد اللّه گفتند: اگر مى خواهيد ، او را به دُم قاطرى مى بنديم و قاطر را رَم مى دهيم تا به لشكر معاويه وارد شود.
زنان فرياد برآوردند و گفتند: اين كار بر ما گران است.
اين خبر را به معاويه رساندند . او به آنان گفت: نزد آن زن شيبانى رويد و از او بخواهيد درباره جنازه با آنان سخن گويد. آنان نيز چنين كردند.
آن زن ، نزد سپاه على عليه السلام آمد و گفت : من دختر هانى بن قبيصه هستم و اين ، شوهر ستمگر و سركش من است و من او را از عاقبت كار ، برحذر داشتم. حال ، جنازه اش را به من تحويل دهيد.
آنان چنين كردند. وى به سوى سپاه ، عبايى از پوست خز انداخت و آنان ، جنازه را در آن پيچيدند و به آن زن شيبانى دادند و او جنازه عبيد اللّه را بُرد، درحالى كه طناب هاى خيمه اى از خيمه هاى آنان به پاهاى عبيد اللّه بسته شده بود.