۲۳۶۰.وقعة صِفّينـ به نقل از جُرجانى ـ: وقتى عبيد اللّه بن عمر بن خطّاب در شام به نزد معاويه رفت ، معاويه سراغ عمرو بن عاص فرستاد و گفت: اى عمرو! به درستى كه خداوند با آمدن عبيد اللّه بن عمر ، عمر بن خطّاب را در شام ، براى تو زنده گردانيد. نظر من اين است كه او را به خطابه وا دارم تا شهادت دهد كه على عثمان را كشته است و از او انتقام گيرد .
عمرو گفت: رأى، رأى توست.
سپس معاويه سراغ عبيد اللّه فرستاد و او آمد. معاويه به او گفت: پسر برادر! بر تو نام پدرت است . با تمام چشمانت بنگر و با تمام دهانت سخن بگو كه تو امينِ تأييد شده اى . بر منبر بالا رو و على را دشنام گو و گواهى ده كه عثمان را او به قتل رسانيده است.
عبيد اللّه گفت: اى اميرمؤمنان! امّا دشنام : به درستى كه او على بن ابى طالب است و مادرش فاطمه دختر اسد بن هاشم است. پس ممكن نيست كه درباره تبارش چيزى بگويم. و امّا دليرى او : او دلاورى كوبنده است . و امّا درباره پيشينه اش كه خود ، آگاهى . ليكن [ با وجود دانستن اينها ]او را به [ريختن] خون عثمان ، متّهم مى سازم.
عمرو بن عاص گفت: به خدا سوگند كه دُمَلى را درآورده اى!
وقتى عبيد اللّه بيرون رفت ، معاويه گفت: به خدا سوگند ، اگر جرم كشتن هرمزان و ترس بر جانش از سوى على نبود ، هيچ گاه نزد ما نمى آمد. نمى بينى چگونه على را تأييد مى كند؟
عمرو گفت: اى معاويه! اگر پيروز نشدى ، چنگ بزن .
سخن عمرو به گوش عبيد اللّه رسيد و هنگامى كه به سخنرانى پرداخت ، آنچه مى خواست، گفت ، و چون سخن به على عليه السلام رسيد ، باز ايستاد و چيزى نگفت. معاويه به وى گفت: برادرزاده! يا در سخن گفتن ناتوانى و يا خيانت پيشه اى .
پس براى معاويه پيغام فرستاد كه : خوش نداشتم به زيان مردى شهادت دهم كه عثمان را نكُشته است و چون دانستم كه مردم از من مى پذيرند ، آن را رها ساختم.