۲۳۱۳.مقتل الحسين ، خوارزمىـ به نقل از احمد بن اعثم كوفى ـ: چون معاويه ، آخرين حجّ خود را به جاى آورد ، از مكّه كوچ كرد. چون به سرزمين ابواء ۱ رسيد و در آن جا توقّف كرد، نيمه هاى شب براى قضاى حاجت برخاست . همين كه به چاه ابواء رسيد، بر پوستش لرزه افتاد و مرض لَقْوه او را گرفت و يك طرف صورتش كج شد. تا هنگام صبح به دليل بروز اين بيمارى اندوهگين بود. مردم براى عيادت به نزد او مى آمدند و برايش دعا مى كردند و بيرون مى رفتند.
معاويه به جهت پيشامدى كه برايش رُخ داده بود ، مى گريست. مروان به وى گفت : بى تابى مى كنى، اى اميرمؤمنان!
گفت : نه اى مروان؛ ليكن چيزى را به ياد آوردم كه از آن ، دورى مى جُستم . سپس بر كينه هاى خود و آنچه از جانب من بر سرِ مردم مى آيد ، گريستم . پس ترسيدم كه اين ، كيفرى باشد كه به سبب كنار نهادن حقّ على بن ابى طالب و آنچه با حجر بن عدى و ياران على انجام دادم، خيلى زودْ گريبانگيرم شده است. اگر عشق من به يزيد نبود، حقيقت را مى يافتم و راه صحيح را مى شناختم.
۲ / ۱ ـ ۱
نَسَب معاويه
۲۳۱۴.ربيع الأبرار:معاويه به چهار نفر نسبت داده مى شد: مسافر بن ابى عمرو ، عمارة بن وليد ، عبّاس بن عبد المطّلب و صباح ـ آوازه خوان سيه چُرده اى كه برده عمّارة بن وليد بود ـ . گفته اند كه ابو سفيان ، زشت و كوتاه قد بود و صباح ، اجير ابو سفيان و جوانى زيباروى بود. هند ، او را به همبستر شدن با خود فرا خوانْد .