۲۲۷۶.مروج الذهبـ در گزارش عايشه ـ: على عليه السلام عايشه را آماده [ بازگشت ]ساخت و در روز دوم ، نزد او آمد و به همراهش حسن وحسين عليهماالسلام و ساير فرزندانش و فرزندان برادرش و جوانان بنى هاشم و ديگر پيروانش از قبيله هَمْدان نيز وارد شدند . وقتى چشم زنان به على عليه السلام افتاد ، بر او فرياد زدند و گفتند: اى كُشنده دوستان [ و آشنايان ما] !
فرمود: «اگر من كُشنده دوستان [ شما]بودم ، مى بايست كسى را كه در اين خانه است ، كشته باشم» و اشاره كرد به خانه اى از خانه ها كه در آن ، مروان بن حكم و عبد اللّه بن زبير و عبد اللّه بن عامر و ديگران ، پنهان شده بودند. كسانى كه با او بودند ، چون دانستند چه كسانى در خانه اند ، دست به شمشير بردند تا مبادا آنها از مخفيگاه خود بيرون آيند و [ على عليه السلام را] ناگهانى و غافلگيرانه بكشند.
عايشه ـ پس از سخنان طولانى كه ميانشان ردّ و بدل شد ـ به او (على عليه السلام ) گفت: من دوست مى دارم به همراه تو باشم و در جنگ با دشمنانت با تو حركت كنم.
فرمود: «نه ؛ به خانه اى برگرد كه پيامبر خدا تو را در آن بر جاى نهاد».
عايشه از او خواست كه پسر خواهرش عبد اللّه بن زبير را امان دهد. به وى امان داد. حسن و حسين عليهماالسلام درباره مروان ، پا در ميانى كردند. او را نيز امان داد و وليد بن عقبه و فرزندان عثمان و ديگر بنى اميّه را نيز امان داد و همه مردم را امان داد.
او در روز جنگ هم ندا داده بود كه: «هركس سلاح بر زمين گذارد ، در امان است ، و هركس در خانه اش رود ، در امان است».
۲۲۷۷.تاريخ الطبرىـ به نقل از محمّد و طلحه ـ: على عليه السلام در روز دوشنبه وارد بصره شد و به مسجد رفت و در آن ، نماز گزارد . آن گاه وارد بصره شد. پس مردم به نزد او آمدند . او سوار بر اَسترش نزد عايشه رفت. چون به خانه عبد اللّه بن خلف ـ كه بزرگ ترين خانه بصره بود ـ رسيد ، زنان را ديد كه به همراه عايشه بر عبد اللّه و عثمان، دو فرزند [ كشته شده] خلف ، گريه مى كنند و صفيّه دختر حارث نيز ، چارقد برسر ، گريه مى كرد.
وقتى صفيّه على عليه السلام را ديد، گفت: اى على! اى كُشنده دوستان! اى پراكنده سازِ جمع! خداوند ، فرزندانت را يتيم كند ، چنان كه فرزندان عبد اللّه را يتيم كردى!
على عليه السلام به وى پاسخى نداد و بر همان حالت بود تا پيش عايشه رفت و بر او سلام كرد و نزد او نشست و به وى گفت: صفيّه ، ما را غافلگير كرد و به راستى كه او را از زمانى كه دختر بود ، ديگر نديده بودم.
وقتى على عليه السلام بيرون رفت، صفيّه رو به او كرد و سخنش را تكرار نمود. [ على عليه السلام ]استرش را نگه داشت و با اشاره به درهاى اتاق ها فرمود : «بدانيد كه تصميم گرفتم اين در را بگشايم و هركه را در آن است، بكُشم و سپس آن در را بگشايم و هركه را در آن است ، بكُشم و سپس در ديگر را باز كنم و هر كه را در آن است ، بكُشم».
اين سخن او براى اين بود كه گروهى از زخمى ها به عايشه پناه آورده بودند و على عليه السلام از مكان آنان در اتاق ها اطّلاع يافته بود؛ ولى از آنان تغافل كرده بود. از اين پس ، صفيّه ساكت شد.
على عليه السلام بيرون مى رفت كه مردى از اَزْد گفت: به خدا سوگند كه اين زن ، ما را رها نمى سازد .
على عليه السلام خشمگين شد و فرمود: «ساكت باش! پرده ها را پاره مكن و به خانه اى وارد مشو، و زنى را با زخم زبان به هيجان مياور ؛ گرچه به حيثيت شما دشنام دهند و فرمان روايان و نيكان شما را سفيه بدانند؛ چرا كه آنان ناتوان اند. آن روز كه مشرك بودند ، ما مأمور بوديم از آنان دست برداريم [ ، چه رسد به امروز]! مردى كه با زن ، رو در رو شود و او را كتك بزند ، نسل او به اين خاطر ، سرزنش مى شود. پس مبادا به من خبر رسد كه كسى متعرّض زنى شده است ، كه او را به سان بدترينِ مردم ، كيفر خواهم داد».