۲۲۳۳.الإمامة والسياسة:دو لشكر ، نبرد سختى كردند. ميمنه [ سپاه] بصريان، ميمنه سپاه على عليه السلام را درهم شكسته بود و افراد قبيله ربيعه در لشكر بصره، ربيعيان سپاه امام عليه السلام را شكست داده بودند... .
على عليه السلام به پيش آمد و نگاهى به ياران و سپاهيان خود انداخت كه شكست خورده و كشته شده بودند . وقتى چنين ديد ، بر فرزندش محمّد ـ كه پرچمدار بود ـ بانگ زد: «به پيش رو!» ؛ ولى او كندى كرد و در جايش ثابت ماند. على عليه السلام از پشت سر آمد و ميان دو كتف او زد و پرچم را از دستش گرفت و خود ، حمله برد و وارد لشكر دشمن شد.
ميمنه و مِيسَره هر دو سپاه در اضطراب بودند. در يك طرف ، عمّار بود و در طرف هاى ديگر ، عبد اللّه بن عباس و محمّد بن ابى بكر.
على عليه السلام سپاه دشمن را شكافت . ضربه مى زد و مى كُشت . سپس بيرون آمد... و پرچم را به محمّد داد و فرمود: «اين چنين بجنگ».
محمّد با پرچم به پيش تاخت و انصار با او بودند تا به شتر و كجاوه [ ى عايشه ]رسيد و همراهان شتر ، گريخته بودند.
در اين روز ، هر دو لشكر ، نبرد سهمگينى كردند ، به طورى كه آسيب ها و ضربت زدن ها ، در حالِ به زانو نشستنْ صورت مى گرفت.
۲۲۳۴.الجملـ به نقل از محمّد بن حنفيه ـ: رو در رو شديم ، درحالى كه سپاه جمل بر ما پيشْ دستى كردند و بر ما يورش آوردند. پدرم بانگ زد: «حركت كن!».
من در پيشاپيش او به راه افتادم و با گام هاى كوتاه ، پرچم را به پيش بردم . ياران ما به سرعت به پيش تاختند و لشكر جمل ، پناه گرفتند . جنگ درگرفت و شمشيرها در هم رفت.
پدرم كه پشت سرم بود ، مى فرمود: «فرزندم ، به پيش!» و من توان جلو رفتن در خود نمى ديدم و او همواره مى فرمود: «به پيش!» .
گفتم: من راهى به پيش نمى بينم ، مگر بر سرِ نيزه ها [ بروم] !
وى خشمگين شد و فرمود: «به تو مى گويم: به پيش رو و تو مى گويى : بر سر نيزه ها [ بروم]؟! فرزندم! [ بر خدا ]اعتماد كن و پيشاپيش من در برابر سرنيزه ها به پيش رو».
پرچم را از من گرفت و هَروَله كنان به پيش تاخت . غيرتم جنبيد و خود را به او رساندم و گفتم: «پرچم را به من بده» كه به من فرمود: «بگير!».
در آن هنگام دانستم كه از من چه مى خواهد.