۲۳۵۶.سير أعلام النبلاء:عمرو بن عاص ، نزد معاويه آمد . ديد كه او درباره خون عثمان براى شاميان ، سخن مى گويد . گفت: اى معاويه! با داستان هايت جگرم را آتش زدى . آيا مى پندارى اگر ما با على مخالفت كرديم ، براى فضيلت ما بر او بود؟ نه به خدا! آنچه بر سرِ آن ، ستيز مى كنيم، چيزى جز دنيا نيست. به خدا سوگند ، يا از دنيايت براى من سهمى مى گذارى و يا از تو جدا مى شوم .
چنين بود كه معاويه ، مصر را به عمرو بخشيد ، با آن كه مردمان مصر ، پيروى خود را از على عليه السلام اعلان كرده بودند.
ر . ك : ص ۴۹۷ (يارى جُستن از عمرو بن عاص) .
۲ / ۲ ـ ۸
تأسّف شديد عمرو به هنگام مرگ
۲۳۵۷.الاستيعابـ به نقل از شافعى ـ: ابن عبّاس به هنگام بيمارى عمرو بن عاص ، بر او وارد شد و سلام كرد و گفت: اى ابو عبد اللّه ! چگونه اى؟
گفت: كمى از دنيايم را سامان بخشيدم و بسيارى از دينم را تباه ساختم . اگر آنچه را سامان دادم ، همانى بود كه تباه ساختم و آنچه را تباه ساختم ، همانى بود كه سامان دادم، بى گمانْ رستگار بودم.
اگر درخواست [ اين جا به جايى] برايم سودمند بود ، آن را درخواست مى كردم و اگر گريختنْ نجاتم مى داد ، مى گريختم. همچون منجنيق ، بين آسمان و زمينْ قرار گرفته ام. نه دستانى دارم كه بالا روم و نه پاهايى كه فرود آيم. اى پسر برادر! مرا پندى ده كه از آن ، سود بَرَم.
ابن عبّاس به وى گفت: ديگر دير است ، اى ابو عبد اللّه ! من هم مانند تواَم . اگر بخواهى گريه كنم ، گريه مى كنم . چگونه آن كه خود ، اقامت گزيده است [ و آماده كوچ نيست] ، به كوچ كردنْ ايمان بياورَد؟
عمرو گفت: اتفاقا هم اكنون وقت موعظه است . حالا كه در هشتاد و چند سالگى هستم ، مرا از رحمت پروردگارم نااميد مى كنى؟ بار خدايا! ابن عبّاس ، مرا از رحمتت نااميد مى كند. پس جان مرا بگير تا خشنود گردى.
ابن عبّاس گفت: ديگر دير است ، اى ابو عبد اللّه ! نو مى گيرى و كهنه مى دهى؟!
عمرو گفت: ميان من و تو چه شده است كه سخنى نمى گويم ، جز آن كه تو ضدّش را بر زبان مى آورى؟!