۳ / ۲ ـ ۳
احتياط عقلى در اعتقادات
۳۴۳۰.امام على عليه السلام ـ در آنچه از او نقل شده و به نقلى ، از آنِ ديگرى است ـ :
اخترْبين و طبيب ، ۱ هر دو ادّعا كردند/
كه معادى نيست و من گفتم : اختيار با شماست .
اگر گفته شما درست باشد ، من زيان نكرده ام/
و اگر گفته من صحيح باشد ، عقوبتش گردنگير شماست .
۳۴۳۱.امام على عليه السلام ـ در ديوان منسوب به ايشان ـ :
منجّم و طبيب ، هر دو گفتند :/
مردگان ، هرگز محشور نمى شوند . گفتم : اختيار با شماست .
اگر گفته شما درست باشد ، من زيان نكرده ام/
و اگر گفته من درست باشد ، شما زيان كرده ايد .
۳۴۳۲.امام صادق عليه السلام ـ در مناظره اش با طبيب هندى ـ :گفتم : «اگر گفته تو درست باشد ، آيا آن گونه كه من تو را از مجازات الهى بيم مى دهم ، ترسى بر من [كه سخن تو را نپذيرفته ام ]هست؟» . طبيب گفت : نه .
گفتم : «اگر آن گونه باشد كه من مى گويم ـ و حقيقت هم چنين است ـ ، آيا من تكيه گاه استوارى در برابر آنچه از مجازات خدا مى ترسم ، فراهم نكرده ام و تو به سبب نپذيرفتن و انكارت ، در هلاكت نيفتاده اى؟» . گفت : چرا .
گفتم : «كدام يك از ما ، به دورانديشى سزاوارتر و به نجات ، نزديك تر است؟».
طبيب گفت : تو .
۳۴۳۳.الكافى ـ به نقل از ابو منصور طبيب ـ :مردى از يارانم به من خبر داد كه من و ابن ابى العوجا و عبد اللّه بن مقفّع ، در مسجدالحرام بوديم . ابن مقفّع ـ در حالى كه با دستش به جايگاه طواف اشاره كرده بود ـ گفت : اين مردم را مى بينيد ؟ هيچ كدام ، نام انسانيت بر آنها صادق نيست ، مگر اين پيرِ نشسته ـ يعنى ابو عبد اللّه جعفر بن محمّد عليهماالسلام ـ ؛ امّا بقيه ، فرومايه و حيوان اند .
ابن ابى العوجا به ابن مقفّع گفت : چگونه اين پير را سزاوار نام انسان دانستى و بقيه را نه؟
گفت : چون چيزى نزد او ديده ام كه نزد ديگران نديده ام .
ابن ابى العوجا گفت : آنچه را درباره او گفتى ، بايد آزمود .
ابن مقفّع گفت : مكن؛ چرا كه مى ترسم آنچه را در دست دارى ، بر تو تباه سازد .
ابن ابى العوجا گفت : نظر واقعىِ تو ، اين نيست ؛ بلكه تو بيم آن دارى كه نظرت درباره جايگاه رفيع اين پير ، درست در نيايد .
ابن مقفّع گفت : حال كه چنين چيزى را درباره من خيال مى كنى ، به سوى او برو و تا آن جا كه مى توانى ، خود را از لغزش نگاه دار و زمام از دست مده كه تو را در بند مى كشد ، و مرز سود و زيانت را [در استدلال] معيّن كن .
ابن ابى العوجا ، برخاست و من و ابن مقفّع ، همچنان نشستيم . هنگامى كه ابن ابى العوجا به سوى ما بازگشت ، گفت : واى بر تو اى ابن مقفّع ! اين انسان نيست! اگر در دنيا روحى تجسّم يافته باشد كه چون بخواهد ، آشكار شود و چون اراده كند ، پنهان شود ، اين مرد است .
ابن مقفّع به او گفت : او را چگونه يافتى؟
گفت : نزد او نشستم و چون همه رفتند و من تنها ماندم ، آغاز به پرسش كرد و گفت : «اگر حقيقت امر ، آنچنان باشد كه اين طواف كنندگان مى گويند ـ كه اين گونه هم هست ـ ، آنان به سلامت رهيده اند و شما هلاك شده ايد . و اگر آنچنان باشد كه شما مى گوييد ـ و البته اين گونه نيست ـ ، شما و ايشان يكسان هستيد» .
به او گفتم : خدايت رحمت كند ! مگر ما چه مى گوييم و آنان چه مى گويند؟ گفته من و ايشان ، يكى است .
او گفت : «چگونه گفته شما و ايشان ، يكى باشد ، در حالى كه آنان معتقد به معاد و ثواب و عقاب هستند و وجود خدا و آبادانى [و ساكنانِ ]آسمان را باور دارند ؛ ولى شما مى گوييد كه آسمان ، ويران است و كسى در آن جا نيست» .