تحريف است و دليل، خودِ قرآن است. نهايت آن كه با اين دليل مىتوان ثابت كرد كه همه محتواى قرآن موجود بر پيامبر نازل شده است ، اما نمىتوان ثابت كرد همه آن چيزى است كه بر ايشان نازل گشته و چيزى از آن كاسته نشده است . ۱
۵. سادهترين دليل مصونيت قرآن از تحريف ۲
سادهترين دليل مصونيت قرآن از تحريف ، حادثه خارق العادهاى است كه براى كربلايى كاظم ساروقى اتفاق افتاده است . ۳ اين حادثه ۴ با عنايت به دو مقدمه ،
1.ر.ك: نزاهت قرآن از تحريف : ص ۸۳ - ۸۶ .
2.اين مطلب از سوى مؤلّف كتاب (رىشهرى) به اين پژوهش افزوده شده است . شايان ذكر است كه برخى از اقرباى اين جانب نيز مرحوم كربلايى كاظم را ديده و شاهد اين كرامت بزرگ بودهاند .
3.گفتنى است كه شبيه اين حادثه بر اساس روايتى در عصر امير المؤمنين عليه السلام و به اعجاز آن حضرت براى شخصى به نام «زادان» اتفاق افتاده (ر . ك : دانشنامه اميرالمؤمنين عليه السلام : ج ۱ ص ۵۷۷) .
4.در كتاب داستان حافظ قرآن شدن كربلايى كاظم آمده است : «كربلايى كاظم(۱۲۶۱ - ۱۳۳۷ش) در روستاى دورافتادهاى به نام ساروق ، از توابع فراهان اراك ، در خانوادهاى فقير چشم به جهان گشود و پس از گذراندن ايام كودكى به كار كشاورزى پرداخت. او چون ساير مردم روستا از خواندن و نوشتن محروم بود و بهرهاى از دانش و علم نداشت. يك سال ، در ماه مبارك رمضان ، مبلّغى از سوى آية اللَّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حايرى به روستاى ايشان اعزام مىشود و در منبر و سخنرانى خود از نماز ، خمس و زكات مىگويد. در ضمن، تأكيد مىكند كه هر مسلمانى حساب سال نداشته باشد و حقوق مالى خويش را ندهد ، نماز و روزهاش صحيح نيست. كسانى كه گندمشان به حدّ نصاب برسد و زكات و حقّ فقرا را ندهند ، مالشان به حرام، مخلوط مىگردد و اگر با عين پول آن گندمهاى زكات نداده خانه يا لباس تهيه كنند ، نماز در آن خانه و با آن لباس، باطل است. خلاصه او تأكيد مىكند كه مسلمان واقعى بايد به احكام الهى و حلال و حرام خداوند؛ توجه كند و زكات مالش را بدهد. محمد كاظم كه مىدانست ارباب و مالك ده، خمس و زكات نمىدهد ، ابتدا به او تذكر مىدهد ، ولى او اعتنا نمىكند . از اين رو تصميم مىگيرد روستاى خود را ترك كند و براى ارباب و مالك ده كار نكند. هر چه خويشان ، بخصوص پدرش ، بر ماندن او پافشارى مىكنند ، او زير بار نمىرود و حاضر نمىشود در آن روستا بماند و شبانه از ده فرار مىكند و تقريباً سه سال براى امرار معاش در دهات ديگر به عملگى و خاركنى مىپردازد ، تا با دسترنج حلال، گذران عمر كند. يك روز مالك ده از محلّ او مطلع مىشود و براى او پيغام مىفرستد كه من توبه كردهام و خمس و زكات مالم را مىدهم و از تو مىخواهم كه به ده برگردى و نزد پدرت بمانى. او به روستاى خود بر مىگردد و در زمينى كه ارباب در اختيار او مىنهد ، مشغول كشاورزى مىشود و از همان آغاز، نيمى از گندمى كه در اختيارش نهاده شده بود به فقرا مىبخشد و بقيه را در زمين مىافشاند. خداوند به زراعت او بركت مىدهد ، به طورى كه فزونتر از حدّ معمول برداشت مىكند. او به شكرانه بركت يافتن زراعتش تصميم گرفت هر ساله نيمى از محصولش را بين فقرا تقسيم كند. يك سال هنگام برداشت محصول ، در يك روز تابستانى ، خرمنش را كوبيده منتظر وزيدن باد مىماند ، تا گندمها را باد دهد و كاه را از گندم جدا كند ؛ ولى هر چه منتظر مىماند باد نمىوزد. نااميدانه به ده بر مىگردد . در راه، يكى از فقراى روستا به او مىرسد و مىگويد : امسال چيزى از محصولت را به ما ندادى و ما را فراموش كردى. او مىگويد : خدا نكند كه من فقرا را فراموش كنم . راستش هنوز نتوانستهام محصولم را جمع كنم. آن فقير، خوشحال به ده بر مىگردد ؛ اما محمد كاظم دلش آرام نمىگيرد و آشفتهحال به مزرعه باز مىگردد و با زحمت زياد، مقدارى گندم براى او جمع مىكند و قدرى نيز علوفه براى گوسفندانش مىچيند و گندمها و علفها را بر دوش مىكشد و روانه دهكده مىشود. به باغ امامزاده مشهور به هفتاد و دو تن (محل دفن چندين امامزاده ، از جمله شاهزاده جعفر و عبد اللَّه على الصالح و مزار معروف به چهل دختران) مىرسد. براى استراحت و رفع خستگى گندمها و علوفه را كنارى مىنهد و روى سكوى درِ باغ امامزاده مىنشيند. ناگاه مىبيند كه دو سيد جوان عرب نورانى و بسيار خوشسيما ، با لباسهاى عربى و عمامه سبز ، به نزد او مىآيند. وقتى به او مىرسند ، مىگويند: محمدكاظم، نمىآيى برويم در اين امامزاده فاتحهاى بخوانيم؟ او تعجب مىكند كه چه طور آنها كه هرگز او را نديدهاند او را به اسم صدا مىزنند! محمدكاظم مىگويد : آقا ، من قبلاً به زيارت رفتهام و اكنون مىخواهم به خانه برگردم ، ولى آنها مىگويد : بسيار خوب . اين علوفهها را كنار ديوار بگذار و با ما بيا فاتحهاى بخوان. آنها از جلو و محمدكاظم از دنبال، روانه امامزاده مىشوند. آنها امامزاده اولى را زيارت كردند و براى او فاتحهاى خواندند و از محمدكاظم نيز خواستند كه فاتحه بخواند. سپس به طرف امامزاده بعدى رفتند و محمدكاظم نيز به دنبال آنها حركت مىكند. آن دو جوان مشغول خواندن چيزهايى مىشوند كه محمدكاظم نمىفهمد و ساكت، كنارى مىايستد ؛ اما ناگاه مشاهده مىكند كه در اطراف سقف امامزاده كلماتى از نور نوشته شده كه قبلاً اثرى از آن كلمات بر سقف نبود. يكى از آن دو به او مىگويد : كربلايى كاظم! چرا چيزى نمىخوانى ؟ او مىگويد : من نزد ملا نرفتهام و سواد ندارم. آن سيد مىگويد : تو بايد بخوانى . سپس نزد محمدكاظم مىآيد و دست بر سينه او مىگذارد و محكم فشار مىدهد و مىگويد : حالا بخوان. محمدكاظم مىگويد : چه بخوانم؟ آن سيد مىگويد : اين طور بخوان : (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السَّمَوَ تِ وَالأَْرْضَ فِى سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِى الَّيْلَ النَّهَارَ يَطْلُبُهُو حَثِيثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَ تِم بِأَمْرِهِى أَلَا لَهُ الْخَلْقُ وَالأَْمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَلَمِينَ ؛ پروردگار شما خداوندى است كه آسمان و زمين را در شش روز [ شش دوران ]آفريد ؛ سپس به تدبير جهان هستى پرداخت. (پرده تاريك) شب روز را پوشاند و شب به دنبال روز به سرعت در حركت است. و خورشيد و ماه و ستارگان را آفريد كه مسخّر فرمان او هستند. آگاه باشيد كه آفرينش و تدبير (جهان) از آن اوست و حكم نافذ، فرمان اوست. بلندمرتبه است آفريننده عالميان) (اعراف: آيه ۵۴) . محمد كاظم آن آيه را با چند آيه پس از آن همراه آن سيد مىخواند و آن سيد همچنان دست به سينه او مىكشد ، تا مىرسند به آيه ۵۹ كه با اين كلمات ختم مىپذيرد : (إنّي أخاف عليكم عذاب يوم عظيم). محمد كاظم پس از خواندن آن آيات، سرش را بر مىگرداند تا به آن آقا حرفى بزند . ناگهان مىبيند كه كسى آن جا نيست و خودش تنها در داخل حرم ايستاده است و از نوشتههاى روى سقف نيز چيزى بر جاى نمانده است. در اين موقع، ترس و حالت مخصوصى به او دست مىدهد و بىهوش بر زمين مىافتد. صبح روز بعد كه به هوش مىآيد ، احساس خستگى شديد مىكند و چيزى از ماجرا را به ياد نمىآورد و پيش خود مىگويد : من كجا هستم؟ من اينجا چه مىكنم؟ وقتى متوجه مىشود كه داخل امامزاده است ، خودش را سرزنش مىكند كه: چرا دست از كار كشيدهاى ودر امامزاده خوابيدهاى؟! سرانجام از جاى بر مىخيزد و از امامزاده خارج مىشود و با بار علوفه و گندم به سوى ده، حركت مىكند. در بين راه، متوجه مىشود كه كلمات زيادى بلد است و ناخودآگاه آنها را زمزمه مىكند و داستان آن دو جوان را به ياد مىآورد و خود را حافظ قرآن مىيابد. وقتى به مردم برخورد مىكند ، به او مىگويند : تا كنون كجا بودى؟ او بى درنگ، نزد پيشنماز محل ، آقاى حاج شيخ صابر عراقى (اراكى) ، مىرود و داستان خود را نقل مىكند. ايشان مىگويد : شايد خواب ديدهاى! محمدكاظم مىگويد : خير ، بيدار بودم و با پاى خود و همراه آن دو سيد به امامزاده رفتم و حالا نيز همه قرآن را حفظم. روحانى روستا قرآن مىآورد و سوره الرحمن ، يس ، مريم و چند سوره ديگر را از او مىپرسد و او همه آن سورهها را از حفظ و بدون اندكى درنگ، تلاوت مىكند. جناب آقاى شيخ صابر مىگويد : مردم ! به كربلايى لطف و عنايت شده است و او حافظ قرآن گرديده. اين، داستان زندگى كسى است كه سواد نداشت و "ه " را از "ب" تشخيص نمىداد ، اما در اثر اجتناب از مال حرام و گناه و بها دادن به دستورهاى دينى مشمول لطف و عنايت خداوند و اولياى او قرار گرفت و تا پايان عمر، همه قرآن را حفظ بود و هر آيهاى كه از او پرسيده مىشد ، با آيه قبل و بعدش مىخواند و اگر از او مىخواستند كه آيهاى را از قرآن نشان دهد ، فوراً صفحه مورد نظر را مىگشود و بىدرنگ دست بر روى همان آيه مىگذاشت! او حتى به خواصّ سورههاى قرآن آگاه بود. اگر از او پرسيده مىشد كه مثلاً حرف «واو» يا «ك» چند بار در سوره بقره به كار رفته است ، بىدرنگ جواب مىداد و مىتوانست قرآن را آيه آيه، از آخر به اول بخواند. وقتى روزنامه يا كتابى چون جواهر الكلام را مقابل او مىگشودند ، او كه كلمات عادى را تشخيص نمىداد و دركى از آنها نداشت ، فوراً دست روى آيه قرآن مىنهاد و مىگفت : آيات قرآن، نور دارند و من از نورى كه از آنها ساطع مىشود، آنها را تشخيص مىدهم!».