مشتاقانه و معنای زندگی، ارتباطی با احساسات و هیجانات ما ندارند.
اشکال دوم این که شادکامی در نظریه پیشین، با استاندارد رضایت از زندگی عملیاتی میشد و این در حالی است که این استاندارد، به نحو نامناسبی با خُلق یعنی وضعیت روحیِ زمان حال، پیوند خورده است و این همان نوع از شادی است که پیشینیان به درستی آن را پوچ و بیاهمیت میپنداشتند. وی ادامه میدهد که رویکرد خُلقی به شادکامی،پنجاه درصد افراد جهان را که مبتلا به عواطف مثبت پایین۱ هستند، به جهنّم ناشادکامی۲ پرت میکند، این در حالی است که ممکن است این افراد از دو بُعد دیگر شادکامی، از افراد شاد و خوشحال، بهرهمندیِ بیشتری داشته باشند. جالب این که وی تصریح میکند که رضایت از زندگی، اساساً خُلق شاد را اندازهگیری میکند، بنا بر این در هیچ نظریهای که بخواهد محدوده عمل خود را فراتر از یک شادیشناسی۳ در نظر بگیرد، جایگاه مرکزی و حیاتی نخواهد داشت.
اشکال سوم نیز این که در نظریه پیشین، همه چیز با شادی و رضامندی به پایان میرسید و هر چه بخواهد عنصر اصلی نظریه باشد، باید به خاطر خودش مورد توجّه قرار گیرد؛ این در حالی است که افراد، همه کارهایشان را به خاطر کسب شادی انجام نمیدهند. برخی کارها مثل کسب موفّقیت، به خاطر خودشان انجام میشوند، نه به خاطر شاد شدن.۴
سپس وی به بیان مؤلّفههای نظریه جدید خود میپردازد که در آن، اوّلاً شادی و رضامندی در رأس و محور نیست؛ ثانیاً علاوه بر سه مؤلّفه پیشین، دو مؤلّفه دیگر نیز به آن اضافه میکند که عبارتاند از: دستاورد و روابط مثبت.۵
وی تصریح میکند که نظریه شادکامیِ اصیل، نظریهای تکبُعدی بود که فقط به معنای احساس خوب داشتن است؛ امّا نظریه بهزیستی در ارتباط با هر پنج عنصر، اصلی است و