مسکن، محلّه و اجتماع میخواندند. آزمودنی، به مدّت پانزده هفته و به طور هفتگی با هم جلساتی داشتند و در باره موضوعات موردنظر بالا و مطالبی که خوانده بودند با همدیگر بحث میکردند. پس از پانزده هفته، هیچ کدام از افرادی که در همه جلسات حضور داشتند (سیزده نفر)، معیارهای بالینیِ افسردگی را در هر دو آزمون افسردگی بک و هامیلتون نداشتند. در مطالعه پیگیرانه ـ که یک هفته بعد انجام شد ـ دوازده نفر از آزمودنیها همچنان فاقد نشانههای بالینی افسردگی بودند.۱
بدین ترتیب در یکی از معدود مطالعات انجام شده بر روی یک نمونه بالینی مبتلا به افسردگی، مداخلات روانشناسی مثبتگرا، اثربخشیِ خود را نشان داد. با این همه، هنوز برای یک نتیجهگیری کلّی، دو نکته مهم وجود داشت: الف ـ بررسی ارتباط بین انواع سهگانه که در الگوی روانشناسی مثبتگرا ذکر میشوند (زندگی لذّتمندانه یا شادمانه، زندگی درگیرانه و زندگی بامعنا) با مشکلات بالینی مرتبط ـ که اساسیترین آنها افسردگی است ـ؛ ب ـ بررسی اثربخشی مداخلات روانشناسی مثبتگرا در مطالعات زنده و چهره به چهره (نه صرفاً از طریق اینترنت).۲
بررسی و مقایسه
در بررسی این نظریه، باید گفت:
اوّلاً نظریه سلیگمن همانند نظریه آرگایل، چندبُعدی است، نه تکبُعدی. این نظریه، هم بُعد هیجانی زندگی را در نظر گرفته است، هم بُعد فضیلتهای اخلاقی را که به عمل درمیآید (اخلاقی ـ رفتاری) و هم بُعد معنا و جهت فعّالیت را. از این جهت، این نظریه به نظریه چندبُعدی اسلام، نزدیک به نظر میرسد.
ثانیاً سلیگمن، زندگی لذّتبخش را برخورداری از هیجانات مثبت میداند که لذّت در آن در حدّ بیشینه و درد و رنج در حدّ کمینه باشد. با این بیان، این جزء نظریه سلیگمن، با نظریه هیجانات مثبت، هماهنگ است. تنها تفاوت آن، این است که هیجانات مثبت را تنها عامل شادکامی نمیداند و از این جهت، به دیدگاه اسلام نیز نزدیک است. همچنین این