آقای خیابانی گفت: این خانم داستانی دارد که میگویم بیاید در دفتر مسجد تا خودش برای شما تعریف نماید.
آن خانم به دفتر مسجد تشریف آوردند. به او گفتم: شنیدهام که حال خوشی دارید، میخواستم ببینم اگر داستانی دارید برایم نقل کنید تا استفاده کنیم.
آن خانم گفت: من و شوهرم با دختر و پسرم حدود پانزده سال قبل برای زندگی به شهر زوریخ آمدیم. از روز اوّلی هم که آمدیم متأسفانه دینمان را کنار گذاشتیم. من حجابم را کنار گذاشتم و نماز و روزه و عبادات را هم دیگر به جا نیاوردیم. مادرم وقتی فهمید که من بیحجاب شدهام، مرتّب از تهران تلفن میزد و مرا نصیحت میکرد. مادرم با گریه میگفت: پدرت از وقتی که فهمیده تو بیحجاب شدی، نماز نمیخوانی و عبادت نمیکنی، دائماً گریه میکند و سر نمازها برایت دعا میکند که هر چه زودتر با خدا آشتی کنی.
پس از گذشت پانزده سال، امسال دو ماه به محرم مانده، شبی در عالم رؤیا دیدم که در سالنی هستم که مردها و زنهای زیادی در آن جمع بودند. یک دفعه در سالن باز شد، آقایی آمد و با صدای بلند اعلام کرد: آقایان و خانمها آماده باشید، الآن آقا امام حسین علیه السلام تشریف میآورند.
طولی نکشید که در سالن باز شد و آقا امام حسین علیه السلام با جبروت و چهرهای بسیار زیبا و نورانی که من در عمرم شخصی به آن شُکوه و زیبایی ندیده بودم، تشریففرما شدند. جمعیت، کوچه باز کردند، آقا آمدند و شروع به سلام و علیک با حاضران کردند. من در عالم خواب با خودم گفتم: ای وای بر من! من که حجاب ندارم، چطور با آقا روبرو شوم؟ حضرت که نزدیک من شدند، من دو دستم را روی سرم گذاشتم که جلوی آقا خجالت نکشم. وقتی حضرت نزدیک من رسیدند، من به ایشان سلام کردم. تا سلام کردم آقا روی مبارکشان را از من برگرداندند. یک لحظه ساکت شدم و نفس در سینهام حبس شد. بعد، امام حسین علیه السلام فرمودند: دخترم! ما به تو چه بدی کردیم که شما با ما قهر کردید؟