گفت: حال من تفصیلی دارد و آن این است که من تحصیل فقه و اصول را در عتبات عالیات نمودم و به درجه اجتهاد نائل شده و به وطن مألوف عودت نموده، مرجع امور شرعیّه گردیدم، تا آن که یک وقت پیش خود به این فکر افتادم که من در اصول دین ناقصم و تحصیلاتم در این خصوص ناقص است، پس عزم جزم کردم که مسافرت اختیار کنم برای تحصیل آن. پس مردم و اقوام که از این خیال مطّلع شدند، از در ایراد داخل شدند که تو مردی هستی ملّا، من گفتم هنوز ملّا نشدهام و هشت سال دیگر باید بروم و تحصیل کنم. زوجهام نیز راضی نبود. پس او را طلاق داده، اثاثیه را فروختم روانه شهر تهران شدم.
تا چند وقتی هم با کسی مأنوس نبودم و در دهن زخم بدی داشتم و دستمالی بر دهن بسته بودم، تا آن که یک روز از میان خیابان عبور میکردم، شخصی به من برخورد، بدون سابقه آشنایی از من پرسید: فلانی چرا دهن خود را بستهای و چرا فلان دوا را استعمال نمیکنی که خوب شود؟
چون به منزل آمدم گفتم ضرر ندارد این دوا را استعمال کنم. پس استعمال نمودم. فوراً اثر کرده، دهن خوب شد. پس دانستم که از اثر نفس آن شخص بوده و این که او شخص جلیلالقدری است، تا دفعه دیگر که ملاقات با او حاصل شد با او طرح رفاقت انداختم تا آن که معلوم شد این شخص شبها در بیرون دروازه تهران، در خرابهای که آنجاست منزل دارد و روزها داخل شهر میشود و از این نحو شغلها دارد. پس کم کم معلوم شد از نوّاب حضرت حجّتعجل الله تعالی فرجه است که مأمور شهر تهران از جانب آن حضرت شده است.
پس آن شخص مرا دلالت کرد سوی کتاب مذکور و درس شما و یک شخص دیگر، ولی آن شخص دیگر را سپرد که داخل حجرهاش نشوم، بلکه از در حجره کلماتش را استماع نمایم؛ زیرا که بد عمل است.
پس نقل کتاب را که به او گفتم، گفت: آقا میرزا محمّد باقر را منقطعهای۱ است، و وقتش مضیّق است، و به آن منقطعه نمیرسد، فقط همین وقتی که تو درس داری