صیغهای گرفتهای و او هم کتاب را گذاشته در دولابچه۱ و شما بیمطالعه برای من درس میگویی.
استاد، بهت زده میشود، که این شخص کیست که اسرار زندگی مرا میداند. از وی میپرسد که: شما کی هستید؟ وی ماجرای خود را میگوید، استاد دست وی را میبوسد و برای وی خضوع میکند، شاگرد، متحیر میشود که این یعنی چه؟!
استاد میگوید: من از تو فقط یک درخواست دارم، فقط پنج دقیقه از آن آقا برای من وقت بگیر که من خدمتش برسم.
وی میگوید: این که مشکل نیست، من هر وقت بخواهم او وقت میدهد، هر چه بگویم گوش میدهد.
استاد گریه میکند و التماس میکند که برای من وقت بگیر، ولی او متوجه اهمیت موضوع نمیشود... .
بار دیگر که او را میبیند، میپرسد چه شد؟ پاسخ میدهد: از اینجا که رفتم، خواستم، آقا حاضر شد، من هنوز چیزی نگفته بودم که ایشان فرمود که به ایشان بگو: آن کاری (توبهای) که تو کردی، اگر او انجام دهد، ما خودمان میآییم. نمیخواهد وقت بگیرد.
در ادامه، استاد میگوید: درس را شروع کنیم؟ میگوید: آقا فرمود: درس لازم نیست و خداحافظی میکند و میرود و دیگر دیده نمیشود.
پس از این ماجرا برای آن استاد هم انقلابی روحی پیدا شد و اعتزال پیشه کرد.
گزارشی دیگر از این ماجرا
نگارنده (ریشهری) میگوید: این داستان، شباهت فراوانی دارد به ماجرایی که در کتاب شرح احوال حضرت آیة الله اراکی از ایشان نقل شده؛ بلکه ظاهراً دو گزارشِ