قضایای شب عاشورا و کارخانه را برایش تعریف کردم. ایشان فرمودند: همه اینها را از آن دو شب به دست آوردی، مراقب باش که از دست ندهی.
در پایان مایلم یکی از رؤیاهایی که در محضر ایشان تعبیر کردم را برای حضرتعالی تعریف کنم:
در یکی از روزها که جناب حاج فکور درسش تمام شد _ ایشان در مقبره حاج شیخ فضل الله رحمه الله رسائل تدریس میفرمودند _ ، شخصی وارد حجره شد، سلام کرد و عرض کرد آقا من دیشب خوابی دیدم که مرا پریشان کرده، لطفاً برایم تعبیر کنید. آقای حاج فکور با اشاره به من فرمودند: خوابت را به این سیّد بزرگوار صحیح النسب بگو، انشاء الله خیر است، شاید میخواست کیفیت تعبیرم را ببیند. آن شخص اینگونه خوابش را تعریف کرد:
دیشب در عالم خواب دیدم یک دریاچه نسبتاً بزرگ که در ساحل آن دریاچه پرندگان هوائی؛ مانند غاز، قو، مرغابی و چنگر مشغول آببازی و دانه جمع کردناند و در جنب این دریاچه، صحرائی بسیار وسیع و سبز و خرم، با درختان زیباست. به من گفتند اینها مال شماست، من از خوشحالی میخواستم بال درآورم، در این بین دیدم آب دریاچه رو به نقصان گذاشت و آب آن به صورت گازوئیل و قیر سیاه در آمد و قُلقُل میکرد و فرو میرفت. تمام پرندگان مردند. نگاه به صحرا کردم دیدم تمام چمنها و درختها زرد شده و طراوت خود را از دست دادهاند. در حالی که خیلی متأثر بودم از شدت ناراحتی از خواب بیدار شدم، من نگرانم که نکند به اموالم صدمهای بخورد!
من گفتم: شما گناهی مرتکب شدی که تمام حسناتت را نابود کردی.
یک مرتبه مرحوم آقای حاج فکور برآشفت و رو به آن مرد گفت: چه گناه بزرگی، از خدا نترسیدی؟ و دو بار گفت: زنای محصنه کردی، زنای محصنه کردی!
آن مرد در حالی که پریشان بود گفت: آقا خود زن از من خواست! آیا راهی هست من توبه کنم؟ خدا مرا میبخشد؟