41
خاطره‌هاي آموزنده

از فردای آن روز دیگر سر کار نرفتم و در امور کشاورزی به پدرم کمک می‌کردم، علت را از من جویا شدند، گفتم: کارش خیلی سخت است و من توان ندارم.
مدتی گذشت تا این که شب عاشورا شد. پدرم گفت: امشب باید شما خانه بمانی تا من مادرت و اعضای خانواده را ببرم بالا محله.
همه رفتند و من تنها ماندم. صدای عزاداران حسینی از محله‌های مجاور به گوشم می‌رسید، کلافه شده بودم و دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم. از منزل تا بالا محله حدود دو الی سه کیلومتر بود. به تنهایی راه افتادم، از وسط مزارع برنج میانبُر زدم، نه فکر حمله خوک‌های وحشی بودم و نه حیوانات دیگر. خودم را به مسجد بالا محله رساندم.
پس از پایان ذکر مصیبت به سمت خانه راه افتادم، به مزارع برنج رسیدم، دیدم جلوی راه من نوری به رنگ مهتاب به صورت کله قندی روشن شد. اوّل خیال کردم دوچرخه است که از پشت سرم می‌آید، برگشتم کسی را ندیدم و این در حالی بود که من روضه را زمزمه می‌کردم و گریه می‌کردم و این نور تا منزل همراهم بود.
عزاداری آن شب به پایان رسید، منتظر ماندم تا پدرم با اعضای خانواده از مسجد آمدند. دیگر موقع خواب بود، خوابیدم. در عالم خواب دیدم کتابی در دست دارم که در آن ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام نوشته شده بود. مشغول خواندن شدم و حال خوشی داشتم، ناگاه دیدم روبروی من آقایی جلیل‌القدر همراه با دو نفر هستند که یکی سمت راست و دیگری در سمت چپ آن آقا بودند که هاتفی از بالای سرم با اشاره به نفر وسط به من گفت: این آقا را می‌شناسی؟
گفتم: نه.
گفت: این آقا امیرالمؤمنین است آن هم امام حسن علیه السلام و آن دیگری آقا امام حسین علیه السلام.
در این بین امیرالمؤمنین علیه السلام مقابل من ایستاد و لبه آستین خود را بالا زد و به من فرمود: هر کسی این فرزندانم را یاری کند من او را یاری خواهم کرد.


خاطره‌هاي آموزنده
40

کارخانه بود، از من درخواست کرد که در کارخانه مشغول کار شوم و با درآمد این دو سه ماه، کمک خرج تحصیلی‌ام باشم. من هم با رضایت پدرم قبول کردم و مشغول فعالیت شدم.
چون کار زیاد بود از ما خواستند که اضافه‌کاری کنیم، خیلی از کارگران پذیرفتند، من هم پذیرفتم و شب‌ها تا ساعت ده و گاهی تا ساعت یازده کار می‌کردم و بسیار خسته می‌شدم. دایی پدرم که در منزل مجاور کارخانه ساکن بود از من خواست شب‌هایی که اضافه‌کاری دارم، ‌دیگر به منزل نروم و همان جا بخوابم تا صبح هم زودتر به سر کار برسم، ولی با این که از محل کار تا منزل ما حدود هفت _ هشت کیلومتر بود، من اغلب شب‌ها به منزل می‌رفتم. در یکی از این شب‌ها که کارم تا ساعت یازده طول کشیده بود، دایی پدرم نگذاشت به منزل بروم و گفت شام را بخور و همین جا بخواب. من هم پس از صرف شام به اطاق جنب اطاق دایی رفتم. دو دختر یکی در حدود هیجده، نوزده ساله و دیگر در حدود پانزده، شانزده ساله که در آن منزل کار می‌کردند هم،‌در همان اتاق خوابیدند. من که خیلی خسته بودم، بعد از خاموش کردن چراغ خوابم برد.
در حالی که خواب‌آلود بودم متوجه شدم که کسی در بستر من است و مرا در بر می‌گیرد، خیلی برایم تعجب‌آور بود، دیدم دختر بزرگی است. گفتم: چه کار می‌کنی، دیوانه‌ای؟! او با خنده و تمسخر گفت: بی‌عُرضه! صدا زدم دایی فلانی نمی‌گذارد بخوابم، دایی به زبان محلی یک تشری رفت گفت: «لاکو بخُوس»؛ یعنی دختر بخواب.
بعد از نیم ساعتی همان صحنه تکرار شد. این بار از جا برخاستم و لباسم را به تن کردم و بدون این که از دایی اذن بگیرم و او بفهمد دوچرخه‌اش را برداشتم و روانه منزل شدم. ساعت حدود دوازده و نیم شب بود، جاده سنگلاخ و هوا بسیار تاریک بود. با چراغ دوچرخه خودم را به منزل رساندم. در بین راه گاهی با شغال برخورد می‌کردم، امّا آنچه در بین راه برایم لذت‌بخش بود، این بود که به یاد امامان و نصایح پدرم و وعظ و خطابه مرحوم [آقا شیخ جعفر] شمس لنگرودی می‌افتادم و گریه می‌کردم.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9380
صفحه از 371
پرینت  ارسال به