از فردای آن روز دیگر سر کار نرفتم و در امور کشاورزی به پدرم کمک میکردم، علت را از من جویا شدند، گفتم: کارش خیلی سخت است و من توان ندارم.
مدتی گذشت تا این که شب عاشورا شد. پدرم گفت: امشب باید شما خانه بمانی تا من مادرت و اعضای خانواده را ببرم بالا محله.
همه رفتند و من تنها ماندم. صدای عزاداران حسینی از محلههای مجاور به گوشم میرسید، کلافه شده بودم و دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم. از منزل تا بالا محله حدود دو الی سه کیلومتر بود. به تنهایی راه افتادم، از وسط مزارع برنج میانبُر زدم، نه فکر حمله خوکهای وحشی بودم و نه حیوانات دیگر. خودم را به مسجد بالا محله رساندم.
پس از پایان ذکر مصیبت به سمت خانه راه افتادم، به مزارع برنج رسیدم، دیدم جلوی راه من نوری به رنگ مهتاب به صورت کله قندی روشن شد. اوّل خیال کردم دوچرخه است که از پشت سرم میآید، برگشتم کسی را ندیدم و این در حالی بود که من روضه را زمزمه میکردم و گریه میکردم و این نور تا منزل همراهم بود.
عزاداری آن شب به پایان رسید، منتظر ماندم تا پدرم با اعضای خانواده از مسجد آمدند. دیگر موقع خواب بود، خوابیدم. در عالم خواب دیدم کتابی در دست دارم که در آن ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام نوشته شده بود. مشغول خواندن شدم و حال خوشی داشتم، ناگاه دیدم روبروی من آقایی جلیلالقدر همراه با دو نفر هستند که یکی سمت راست و دیگری در سمت چپ آن آقا بودند که هاتفی از بالای سرم با اشاره به نفر وسط به من گفت: این آقا را میشناسی؟
گفتم: نه.
گفت: این آقا امیرالمؤمنین است آن هم امام حسن علیه السلام و آن دیگری آقا امام حسین علیه السلام.
در این بین امیرالمؤمنین علیه السلام مقابل من ایستاد و لبه آستین خود را بالا زد و به من فرمود: هر کسی این فرزندانم را یاری کند من او را یاری خواهم کرد.