۵ / ۱۶
خاطرهای از آیة الله سیستانی رحمه الله
حجة الاسلام و المسلمین آقای سید حسن دُرافشان۱ نقل کرد: منزل [آیة الله] مرحوم سید علی سیستانی(م۱۳۴۰ق)۲ بودم که معتمد الدوله با کفش، وارد اتاق ایشان شد. آقا مشغول مطالعه بود، سرش را بلند کرد و گفت: خجالت نمیکشی روی فرش نبوّتی با کفش وارد میشوی؟!
معتمد الدوله بیرون رفت، کفش خود را درآورد و وارد اتاق ایشان شد، اسلحه خود را کشید و خطاب به ایشان گفت: سیّد! با حکم قتل تو آمدهام. زبانت را جمع میکنی، یا بزنم؟!
آقای سیستانی سینه خود را باز کرد و گفت: بزن ... بزن!
معتمد الدوله گریهاش گرفت و گفت: من حرامزاده نیستم ... و رفت.
بعد، پسرشان آقا سید محمد باقر۳ سیستانی وارد اتاق شد و به ایشان ایراد گرفت که: چرا تقیّه نمیکنی؟!
مطالبی میان آنها ردّ و بدل شد و در آخر، آقا سیّد علی گفت: ... خواب دیدم در خرابه شام هستم و مادرم فاطمه علیها السلام فرمود: بگو و نترس! ما نگهدار تو ایم. بنا بر این، از چه تقیّه کنم؟!