روزی با حضور عدهای از جوانان طبق معمول هر روز مشغول مذاکره و گفتگو بودیم. نوجوانی که در کنار دیوار و به فاصله حدود پنج شش متری ایستاده و به جمع ما خیره شده بود، توجه من را به خود جلب کرد. به کسانی که در نزدیک نشسته بودند گفتم: بروید و آن نوجوان را بیاورید اینجا، از نحوه نگاه و توجهاش به سوی ما احساس میکنم که اشتیاق دارد در این جمع حضور داشته باشد.
جوان کم سن و سالی که در کنار من نشسته بود، گفت: آقا! دو شب پیش برای او اتفاقی افتاده است و اکنون بسیار مایل است پیش شما بیاید و در این محفل شرکت کند، لیکن خجالت میکشد.
من پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است، اگر قابل نقل است تعریف کنید.
گفت: شما را در خواب دیده است و داستان خواب خیلی شیرین و شگفتآور است، اجازه بدهید خودش بیاید تعریف کند.
آن عزیز خوشاقبال را آوردند و تعدادی از حضار که با ایشان سابقه آشنایی نداشتند با نظر موافق این حقیر مجلس را ترک کردند تا بالأخره شرایطی ایجاد شد که او بتواند ماجرای خواب را بدون ابا و با آرامش روحی بیان کند.
اسم او علی بود. در سطح راهنمایی مشغول تحصیل و خانه پدریشان در نزدیکی مسجد جامع بود و از بچههای آن محله محسوب میشد. علی که فرزند ارشد خانواده و نوجوانی محجوب و باحیا بود، پس از تعارفات اولیّه و رفع اضطراب در حالیکه بسیار واضح و آرام صحبت میکرد، گفت:
مدت دو سه ماه بود که عصرها میآمدم و از دور به مجلس گرم و باصفای شما نگاه میکردم. به صمیمیت و گرمی محفلتان فریفته شده بودم. هنگام نماز (مغرب و عشا) به صفوف معنوی و روحانیتان دلبسته شده بودم، اما آداب نماز جماعت را نمیدانستم و خواندن نماز فُرادی و حتی قرائت حمد و سوره را بلد نبودم.
محیط خانواده و افکار پدر و مادرم برای آموختن مسائل دینی مساعد نبود و حتی با حضور من در میان جوانان مسجد و شرکت در مراسم دینی و تردد به اینگونه