353
خاطره‌هاي آموزنده

روزی با حضور عده‌ای از جوانان طبق معمول هر روز مشغول مذاکره و گفتگو بودیم. نوجوانی که در کنار دیوار و به فاصله حدود پنج شش متری ایستاده و به جمع ما خیره شده بود، توجه من را به خود جلب کرد. به کسانی که در نزدیک نشسته بودند گفتم: بروید و آن نوجوان را بیاورید اینجا، از نحوه نگاه و توجه‌اش به سوی ما احساس می‌کنم که اشتیاق دارد در این جمع حضور داشته باشد.
جوان کم سن و سالی که در کنار من نشسته بود، گفت: آقا! دو شب پیش برای او اتفاقی افتاده است و اکنون بسیار مایل است پیش شما بیاید و در این محفل شرکت کند، لیکن خجالت می‌کشد.
من پرسیدم: چه اتفاقی افتاده است، اگر قابل نقل است تعریف کنید.
گفت: شما را در خواب دیده است و داستان خواب خیلی شیرین و شگفت‌آور است، اجازه بدهید خودش بیاید تعریف کند.
آن عزیز خوش‌اقبال را آوردند و تعدادی از حضار که با ایشان سابقه آشنایی نداشتند با نظر موافق این حقیر مجلس را ترک کردند تا بالأخره شرایطی ایجاد شد که او بتواند ماجرای خواب را بدون ابا و با آرامش روحی بیان کند.
اسم او علی بود. در سطح راهنمایی مشغول تحصیل و خانه پدری‌شان در نزدیکی مسجد جامع بود و از بچه‌های آن محله محسوب می‌شد. علی که فرزند ارشد خانواده و نوجوانی محجوب و باحیا بود، پس از تعارفات اولیّه و رفع اضطراب در حالی‌که بسیار واضح و آرام صحبت می‌کرد، گفت:
مدت دو سه ماه بود که عصرها می‌آمدم و از دور به مجلس گرم و باصفای شما نگاه می‌کردم. به صمیمیت و گرمی محفل‌تان فریفته شده بودم. هنگام نماز (مغرب و عشا) به صفوف معنوی و روحانی‌تان دلبسته شده بودم، اما آداب نماز جماعت را نمی‌دانستم و خواندن نماز فُرادی و حتی قرائت حمد و سوره را بلد نبودم.
محیط خانواده‌ و افکار پدر و مادرم برای آموختن مسائل دینی مساعد نبود و حتی با حضور من در میان جوانان مسجد و شرکت در مراسم دینی و تردد به این‌گونه


خاطره‌هاي آموزنده
352

۵ / ۱۳

تعلیم نماز در عالم رؤیا

خاطره دیگری از جناب حجة الاسلام و المسلمین سید علی‌اکبر اجاق‌نژاد: ۱
در حدّ فاصل سال‌های ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۱ حدود سه سال در شهرستان مرزی آستارا اقامت داشتم. در آستارا مسجد بزرگ یا جای مناسبی که بتوان در آنجا نماز جمعه را اقامه کرد وجود نداشت و به خاطر بارانی بودن هوای منطقه اقامه نماز در فضاهای آزاد مانند حیاط استادیوم نیز مقدور نبود. لذا حقیر به عنوان امام جمعه وظیفه داشتم جهت اجرای این فریضه الهی نسبت به تأسیس مصلای مناسب شهر اقدام نمایم. برای همین منظور با همکاری معتمدین محل و مسئولین مربوط و مردم عزیز، نسبت به تأسیس مصلا در حیاط مسجد جامع شهر _ که از وسعت خوبی برخوردار بود _ اقدام کردم.
در تابستان سال ۱۳۶۰ زیلوی بزرگی به گوشه‌ای از حیاط انداخته و این‌جانب قسمتی از روز را جهت نظارت بر امور تأسیساتی مسجد در آنجا حضور می‌یافتم. به خاطر حضور حقیر عده‌ای از مؤمنین خصوصاً جوانان جمع می‌شدند و ضمن استفاده متقابل و طرح مسائل شرعی و معارف اسلامی مجلس انس و محفل الفتی تشکیل می‌شد.

1.. ر.ک: ص۱۴۴ (پانوشت).

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9134
صفحه از 371
پرینت  ارسال به