آقا فرمودند: بر میگردی تهران میروی پیش میرزا عبدالعلی تهرانی، سؤالت را از او میپرسی، زیرا او از زبان ما سخن میگوید!
من آقا میرزا عبدالعلی را نمیشناختم، وقتی به تهران برگشتم، آدرس منزل ایشان را گرفتم و خدمت ایشان رسیدم. پس از سلام و احترام نشستم، خواستم مسئله خود را بگویم، ایشان فرمود: میدانم کدام روایت را میگویی!
از جا برخاست، رفت از کتابخانه کتابی را آورد و باز کرد، روایت را آورد و خواند و فرمود: این روایت از اهل بیت علیهم السلام صادر شده است!
من جریان سرداب را برای ایشان تعریف کردم و گفتم: پاسخ سؤالم را حواله کردند به اینجا!
ایشان پس از شنیدن سخن من خیلی گریه کرد. هِقهِق میکرد و اشک از ریشش پایین میآمد.
من پس از این جریان ایشان را رها نکردم، چون در سرداب به خودم گفته شده بود: او از زبان ما سخن میگوید!
کرامتی از حضرت ابوالفضل علیه السلام
پدرم نقل کرد که در حرم حضرت ابوالفضل علیه السلام بودم، جنازه جوانی را آوردند که روی آن را طناب پیچ کرده بودند، یکی از آنها خطاب به آن حضرت کرد و گفت: این جوان، که از دوستان ماست، همراه ما بود و در راه مُرد، ما از والدینش اجازه او را گرفتیم و حالا که مرده جوابی برای والدینش نداریم.
این را گفت وایستاد. پس از لحظاتی دیدیم جنازه حرکت میکند، با خنجر طنابها را پاره کرد و از حضرت تشکر کرد و رفتند و مردم اظهار مسرت کردند.
کرامتی از سید الشهدا علیه السلام
حاج اکبر آقا شالچی از پدرش که از شاگردان شیخ جواد انصاری بود و عینک فروشی داشت، نقل کرد که: