پوشیدم و به حرم مطهّر امیرالمؤمنین علیه السلام مشرّف شدم، و بعد از زیارت و دعا بیرون آمدم. پیش خود گفتم حالا که از منزل بیرون آمدهام، سری هم به منزل ملّا حبیب بروم و عیادتی کنم.
وقتی به منزلش رفتم، دیدم از درد مینالد و حالش به گونهای است که حتّی نمیتواند قدری بلند شود و بنشیند.
کنار بستر او نشستم و شال کمر او را باز کردم. دستم را به کمرش گذاشتم و چیزی خواندم، و بعد به او گفتم دعایی از امام صادق علیه السلام است، من آن را کلمه کلمه میخوانم، شما هم با من بخوانید. دعا که به آخر رسید، گویی ایشان اصلاً بیمار نبود و دردی نداشت. بلند شد، شال کمر خود را بست و کنار اطاق نشست. من هم کنار اطاق نشستم و شروع کردیم حال و احوال کردن و صحبت کردن.
پیشخدمت رفته بود شربت بیاورد، وقتی وارد اطاق شد و این حالت را دید همان طور که سینی شربت دستش بود، بهت زده به ما نگاه میکرد. ملا حبیب متوجّه حالت او شد که بهت زده شده، به او گفت: چیه؟ تعجّب کردهای؟ از دستی که بیست و پنج سال در ولایت نوشته است تعجّب ندارد.