آقای میرزا یحیی نقل کرد که در یکی از شبهای چهارشنبه که شب سرد زمستانی بود و برف سنگینی هم آمده بود، تصمیم گرفتیم که برنامه خودمان را به هم نزنیم و با تحمل مشکل به مسجد برویم. وقتی وارد مسجد شدیم، دیدیم اطاق دم در و اطاق آخر بعد از مسجد روشن است. معمولاً هر وقت جناب حاج شیخ ابوالقاسم کبیر قمی شبهای چهارشنبه به مسجد میآمدند اطاق کنار درب ورودی و جناب حاج شیخ عبدالکریم حائری هم اطاق آخر بعد از مسجد را انتخاب میکردند. با کمال تعجب مشاهده کردیم که این دو بزرگوار هم در این شب سرد زمستانی به مسجد آمدهاند. ما هم طبق معمول همه هفته در اطاق طرف راست مسجد بیتوته کردیم.
نیمههای شب من برخاستم و برای رفتن به داخل مسجد آماده شدم،همین که آهسته از اطاق بیرون آمدم، متوجه شدم که جناب حاج شیخ ابوالقاسم از حجره خود خارج شده و به طرف حجره حاج شیخ عبدالکریم میرود. کمی کنار ستون ایستادم. حاج شیخ درب اطاق آقای حائری رفته و گفت: شیخ عبدالکریم شما فردا درس داری، مراجعه داری، کمی استراحت کن.
ایشان در جواب گفت: چگونه استراحت کنم، مبالغی مقروضم و شهریه طلبهها هم دو ماه عقب افتاده.
شیخ در جواب مطلبی مانند این گفت که «خدا کریم است» و برگشت.
من نیز با شنیدن مشکلات این بزرگان منقلب شده، داخل مسجد رفتم و مشغول عبادت شدم. چون تا وقت نماز صبح فاصله بود خواستم به اطاق برگردم، دیدم دوباره حاج شیخ ابوالقاسم از اطاق بیرون آمده و به طرف اطاق آقای حائری میرود. کمی مکث کردم، ایشان درب اطاق رفته و بدون این که داخل شود به آقای حائری گفتند: بلند شو بخواب، پیغمبر صلی الله علیه وآله حواله فرمودند، و به طرف اطاق خود برگشتند.