25
خاطره‌هاي آموزنده

ایشان رسیدم. وقتی که خواستند تشریف ببرند، جمعیت هجوم آوردند. من توانایی نداشتم. بلند شدم و تکیه به دیوار دادم. وقتی به من رسیدند، حالم منقلب بود. وقتی چشمشان به من افتاد، با شدّتی عجیب و غریب فرمودند: «حاجت تو برآورده شد. بلند سلام کن!». سلام کردم و تمام شد. اما آن هیبت و شدّتِ بیان، مرا از حال برد. به زمین افتادم. دیگر هیچ چیز متوجه نشدم. اطرافیان، خیال کردند حالت غشوه بر من مستولی شده و شروع کردند به آب پاشیدن. به حال آمدم. آن جا نشستم تا آرامش پیدا کردم. تا طلوع آفتاب، حدود یک ساعت طول کشید. و بعد، از مسجد خارج شدم؛ ولی برنامه آمدن به مسجد جمکران را تا کامل شدن چهل شب چهارشنبه، ادامه دادم.
با عنایت و توجهات مولا، قدرت سخن گفتن به من بازگشت. به همین جهت، وقتی به مشهد بازگشتم، عهد کردم آنچه را دارم، تقدیم کنم. محلّی داشتم در مقابل بازار رضا به نام پاساژ موسی (فعلی) که دارای ده هزار متر بنای ساختمان و یکصد و هشتاد مهمانپذیر بود. این بنا را که در پنج طبقه و دو طبقه همکف آن تجاری با یکصد و هشتاد باب مغازه، به انضمام کلیه نیازمندی‌های زائران و مستأجران احداث شده بود، به خیریه انصار الحجه به مدیریت آقای سمیعی واگذار نمودم.
خدا را سپاس‌گزارم که هم نعمت «قدرت تکلم» به من بازگشت و هم این رحمت و سعادت نصیب من شد» [که به زیارت مولایم نایل شدم].
سؤال: قیافه ایشان چگونه بود؟
آقای بلورساز: قد بلند، موها گندمگون، شانه‌ها پهن، محاسن بلند و گندمگون، ابروها پیوسته، پیشانی بسیار باز و برافروخته، بدن تنومند و معمّم.
سؤال: سنّ ایشان چه قدر بود؟
آقای بلورساز: حدود ۴۵ _ ۵۰ سال، از نظر من.


خاطره‌هاي آموزنده
24

من نوشتم: اجازه رفع زحمت بدهید. ولی ایشان موافقت نکرد. شب منزل ایشان بودم. پس از تهجّد، به من فرمودند: من تا طلوع آفتاب، بیدار هستم و بعد از نماز صبح، به خواندن قرآن و اعمال مستحبّی می‌پردازم. شما اگر مایل هستید، استراحت کنید.
نوشتم: ‌خیر! تا اول آفتاب، در خدمت شما هستم. پس از صرف صبحانه، ایشان فرمود: با قرآن استخاره کردم که اگر خوب آمد، شما را برای درمان، راهنمایی کنم. این آیه آمد: (ما هُوَ شِفاءٌ و رَحمَة) . سپس به مطلبی که آقا شیخ عباس قمی در مفاتیح در مورد مسجد جمکران نقل کرده، اشاره کرد و به من گفت: عهد کن چهل شب چهارشنبه به جمکران مشرّف شوید. تو که هرکجا رفتی، خوب نشدی. یک کاری من گویم، انجام بده. اگر نتیجه نداد که ثواب می‌بَری و اگر نتیجه داد، خدا را شکر کن، و آن این است که چهل شب چهارشنبه برو مسجد جمکران و متوسل شو»۱ اگر خداوند صلاح بداند، شفا عنایت می‌فرماید.
من راهنمایی ایشان را پذیرفتم و برنامه خود را طوری تنظیم کردم که چهل هفته مرتب از مشهد به جمکران بروم. به همین جهت، همیشه بلیط هواپیما و اتوبوس برای چند هفته داشتم، که اگر از طریق هواپیما امکان‌پذیر نبود، با اتوبوس مشرّف شوم و برنامه رفتنم تا چهل هفته ادامه داشته باشد، و اگر قطع شد، از نو شروع کنم.
در هفته سی و ششم، یا سی و هفتم، شب چهارشنبه مشغول اعمال مسجد جمکران بودم. سر به سجده گذاشتم برای صد صلوات. یک‌مرتبه دیدم هیاهویی بلند شد که «آقا [امام زمانعجل الله تعالی فرجه] مشرّف شدند». من در حال سجده نمی‌دانستم وظیفه من چیست؟ نذر خود را رها کنم و درک فیض محضر آقا را بنمایم، یا برنامه خود را ادامه دهم؟
با خود گفتم: وظیفه من این است که به عهد و نذر خود عمل کنم که آن، واجب‌تر است. صلوات من تمام شد. بلند شدم در نماز آقا شرکت کردم و به تشهّد

1.. قسمتی که میان گیومه است، از نقل آیة الله صافی _ که مورد تأیید آقای بلورساز قرار گرفت _ افزوده شد.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9376
صفحه از 371
پرینت  ارسال به