233
خاطره‌هاي آموزنده

بسیار خوش‌چهره است و فردی هم همراه اوست. کمی دقیق‌تر که شدم نود درصد احتمال دادم یکی از آنان همان حاجی گمشده ساوه‌ای است! به سرعت به طرف آن‌ها رفتم و دیدم حدسم درست است.
خواستم با پرخاش با او سخن بگویم که دیدم آن آقا به من اشاره کرد که آرام باشم؛ یعنی هشدار داد که تو در حال احرامی پس مراقب باش. آنگاه از من پرسید: این حاجی شماست؟
گفتم: آری.
سپس از حاجی ساوه‌ای پرسیدم: پس شما کجا رفتید؟
گفت: کفش‌هایم را گم کردم، مقداری دنبال آن‌ها گشتم آخر هم پیدا نکردم و هم‌اکنون با پای بی‌کفش آمده‌ام.
از این‌که این مشکل به راحتی حل شد خدا را سپاس گفتم، ولی مشکل دوم آن بود که کاروان حرکت کرده و من باید همراه این زائر به عرفات بروم، آن هم با کمبود وسیله نقلیه و شلوغی راه و ندانستن محل خیمه‌ها. به هرحال از خدا استمداد جستیم و سرانجام وسیله‌ای پیدا شد و هر دو نفر سوار شدیم.
مسافران معمولاً محل سکونت و خیام خود را در عرفات می‌دانستند و به موقع پیاده می‌شدند، اما من نمی‌دانستم، راننده هم نمی‌دانست. یکی دو مرتبه از راننده خواستم تا قدری جلوتر برود، او هم مقداری جلو رفت ولی به محلی رسید که گفت دیگر از اینجا جلوتر نمی‌روم و ما به ناچار پیاده شدیم.
در این حال ناگهان به ذهنم خطور کرد که مطوّف ایرانیان محمد علی غَنّام است، خوب است سراغ او را بگیرم و از این طریق خیمه‌ها را پیدا کنم. مشغول نگاه کردن به تابلو راهنما بودم که دیدم آقای عسکری، یکی از مدیران سابقه‌دار با حالتی مضطرب و خسته دنبال خیمه‌های خود می‌گردد، به ما که رسید، پرسید: خیمه‌های ما کجاست؟


خاطره‌هاي آموزنده
232

سپس به زائران گفتم: سریع نهار را صرف کرده، آماده رفتن به مسجدالحرام شوند.
آنان نیز به سرعت آماده شده، پیاده از محل ساختمان که در حجون بود، به طرف مسجدالحرام حرکت کردیم. وارد مسجد که شدیم آن‌ها را نزدیک مقام ابراهیم آوردم و ده نفر ده نفر مُحرم کردم و از آنان خواستم بی‌درنگ به هتل برگردند. وقتی خود تنها شدم، دو رکعت نماز خواندم، سپس نیت کرده محرم شدم و به طرف هتل راه افتادم.
به هتل که رسیدم دیدم مدیر کاروان با حالتی عصبانی آمد و گفت: به شما نگفتم نمی‌شود زائران را در این وضعیت به مسجدالحرام برد؟ یک نفر از حاجیان ساوه‌ای گم شده و شما باید بمانی و او را پیدا کنی و با هم به عرفات بیایید!
گفتم: بسیار خوب، حرفی ندارم.
زائران با ناراحتی و تأثر به من نگریستند و من هم نگاه حسرت‌آمیزی به آنان کردم و بیرون آمدم. اما اطمینانی در قلبم وجود داشت که گویا گمشده را به زودی خواهم یافت. ابتدا به طرف قبرستان ابوطالب آمدم. سوره حمدی خواندم و ثوابش را به رسول خدا صلی الله علیه و‌آله هدیه کردم.
آنگاه به طرف مسجدالحرام رو کرده، به آقا امام زمانعجل الله تعالی فرجه عرض کردم: یابن رسول الله، به یقین شما این روزها در این سرزمین حضور دارید، عنایت کنید زوتر گمشده خود را پیدا کنم. این را گفتم و راهی مسجدالحرام شدم.
آن‌ سال‌ها، وسیله نقلیه بسیار کم بود، بیشتر حاجیان لبیک گویان و پیاده به سوی مِنا و عرفات در حرکت بودند. من از سویی حاجی گمشده را دقیق نمی‌شناختم و از سوی دیگر همه مردم محرم شده بودند، لباس‌ها همه سفید بود و یافتن او بسیار دشوار.
در آن زمان ستادی برای گمشدگان تشکیل شده بود. به آنان مراجعه کرده قضیه را گفتم. آن‌ها با برخورد بدی به من گفتند: باید به ستاد گمشدگان در منا بروی و من مأیوس بیرون آمدم.
از طریق بازار ابوسفیان به سمت مسجدالحرام می‌رفتم و گاهی هم زیر لب لبیک می‌گفتم. کمی که جلوتر آمدم، دیدم دو نفر می‌آیند؛ یکی نسبتاً قدی رشید دارد و

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9374
صفحه از 371
پرینت  ارسال به