23
خاطره‌هاي آموزنده

وی پاسخ می‌دهد که برای همسرم چنین اتفاقی افتاده و او نزدیک سه ماه است نمی‌تواند صحبت کند. پزشک به همسرم می‌گوید: من دندان شما را نمی‌کشم... .
خانمم پس از این ماجرا رفتارش با من عوض شد. خیلی به من اظهار محبت می‌کرد. اربعین سید الشهدا پیش آمد. ایشان مشغول زیارت شد. من او را قسم دادم که بگوید چه اتفاقی افتاده که این گونه نسبت به من اظهار محبت می‌نماید؟
او در پاسخ، شروع کرد به گریه کردن و گفت که دکتر شمس به او گفته که عَصَب گویایی شما قطع شده و دیگر به هیچ وجه، خوب نخواهی شد.
به پزشک‌های دیگری در تهران، اصفهان و شیراز مراجعه کردم که نتیجه‌ای نداشت، تا این که روزی به تهران آمده بودم. در مسجد امام، نمازم را فُرادا [با حدیث نفس] خواندم. پس از نماز، انقلابی در من پیدا شد. مشغول اعمال خود بودم که دیدم سیّدی [با لباس روحانی] دست‌های خود را روی پشت من گذاشت و صورت مرا بوسید و گفت: «چه شده؟ چه مشکلی داری؟ بگو! من مشکلت را حل می‌کنم».
من که قدرت سخن گفتن نداشتم، دو سه بار اشاره کردم که نمی‌توانم صحبت کنم. آخر، ناچار شدم کاغذ و قلم درآوردم و نوشتم: بنده مطلقاً قدرت گویایی ندارم. مشکل من این است که نمی‌توانم صحبت کنم. چه فرمایشی دارید؟
وی گفت: من سید جلال علوی تهرانی هستم. آیا شما این جا، منتظر کسی هستید؟ عرض کردم: بله. قرار است ساعت ۲ برادرم بیاید دنبالم، هنوز ساعتِ ۲ نشده.
ساعت ۲ شد. برادرم آمد مرا ببرد. آقای علوی هم حضور داشت. وی گفت: آقای بلورساز! من نمی‌گذارم ایشان تنها باشد. باید حتماً بیاید منزل ما. منزل آقای علوی در قلهک بود. بالأخره آقای علوی ما را برای صرف نهار به منزل خود برد. پاسخ‌های من به سؤال‌های ایشان، همه کتبی بود.
پس از صرف ناهار، آقای علوی به برادرم گفت: ‌اگر شما می‌خواهید تشریف ببرید، بروید. ایشان امشب مهمان ماست. منتظر نباشید. آدرس منزل و شماره تلفن خودش را هم به او داد.


خاطره‌هاي آموزنده
22

مراجعه کردم. همه محوّل کردند به دانشگاه علوم پزشکی مشهد. از شدّت ناراحتی مجبور شدم به دانشگاه علوم پزشکی مشهد _ که در پارک ملت مشهد است _ مراجعه کردم.
نشستم تا نوبتم شد. مأموری آمد مرا برد و رسیدگی کردند. گفتند: باید دو آمپول تزریق شود تا آماده گردد. دو آمپول تزریق کردند. پس از نیم ساعت آمدند و دست به صورتم زدند. گفت: حالا آماده است. لباس تنم کردند و بردند زیر دست یک پزشک و او دندان را کشید. بنده‌زاده هم پزشک است به نام محمود بلورساز. ربع ساعت بعد، آقای پزشک به پسرم گفت: کیستی در دهان ایشان پیدا شده است که خطرناک است. با ایشان صحبت کنید که اگر صلاح می‌دانید، الآن که در اتاق عمل است، آن کیست را هم برداریم. بنده اشاره کردم که بلامانع است. آقای دکتر دستور داد چیزهایی که لازم بود، گرفتند و آوردند. مرا روی تخت خواباندند و [با جرّاحی،] کیست را برداشتند. من از هوش رفتم، به گونه‌ای که متوجه نشدم چه زمانی مرا به اتاق بردند. پس از یک ساعت، مرا به منزل منتقل کردند. خیلی ناراحت بودم [و درد داشتم]. قبل از این عمل [جرّاحی]، آرامش بیشتری داشتم. [خانواده‌ام] به پزشک مراجعه کردند که ایشان خیلی درد می‌کشد. وی گفته بود که عمل او سنگین بود. درد او برطرف می‌شود. چند روز گذشت؛ اما من قدرت گویایی نداشتم.
حدود دو سه ماه، این وضع ادامه داشت. به پزشک مراجعه کردم. گفت: چیزی نیست. شوکه شده‌اید و تا دفع نشود، قدرت گویایی شما به صورت اول بر نمی‌گردد.
به همین منوال ماندم. قدرت تکلم نداشتم. اگر کسی چیزی می‌پرسید، پاسخ او را با نوشته می‌دادم.
مدتی گذشت. خانمم به ناراحتی دندان مبتلا شد. به دکتر شمس مراجعه کرد. موقع کشیدن دندان، بدنش به لرزه درآمده بود دکتر به او می‌گوید: خانم! کشیدن دندان، ناراحتی ندارد. چرا ناراحتی؟!

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9390
صفحه از 371
پرینت  ارسال به