من فقط گفتم: دکتر! از نوع سخن گفتن شما متأسفم. زندگی ورای فرزند داشتن هم میتواند زیبایی و شکوه و... را به همراه داشته باشد.
اظهارنظر او را متأسفانه همسر نیکنهاد و وارستهام شنید، و آن شب، بسی اشک ریخت و گاه گفت: هر چه میخواهد بگوید و بگویند. دلم روشن است و به فضل خداوند، امیدوار.
من از این همه، با همسفر ارجمندم هیچ نگفتم.
فردای آن روز، آن همسفر خردمند به من گفت: میدانی کجایی؟! میدانی میهمانی؟! توجه داری که میزبانت کیست؟! چرا از خدا نمیخواهی؟ حاشا که اگر مصلحت باشد، خداوند، نیاز برآمده از سوز دلت را پاسخ نگوید.
سپس گفت: میخواهم قصهای بگویم و آنگاه توصیهای:
«سالی در محضر زائران تهرانی بودم. در میان کاروان ما زائری بود بیقرار و ملتهب. روزی او را بسیار نگران دیدم. گفتم: چه شده است؟
گفت: حاج آقا! دعا کن. همسرم مریض است. «سِل» دارد و حالش بسیار وخیم است. امروز صبح به خانه تلفن زدم. پسری دارم به نام کریم. گفتم: بابا! چه میخواهی برایت بگیرم؟
گفت: من هیچ چیز نمیخواهم. من مادرم را میخواهم. از خدا شفای مادرم را بگیر.
دیگر طاقتم تمام شده است. بیقرارم. اگر حادثهای پیش آید، جواب کریم را چه بدهم؟!
گفتم: مأیوس نباش. امشب برو و در «حِجر اسماعیل» بنشین و با سوز و اخلاص، با خدا زمزمه کن و فقط بگو: ای خدای کریم! کریم از تو مادر میخواهد.
گفت: همین؟!
گفتم: همین!
گویا برق امید در چشمانش درخشید و رفت. فراد نزدیک ظهر آمد. شگفتا! چهره دگرگون، شاد و سرحال. گفتم چه شد؟!