215
خاطره‌هاي آموزنده

من فقط گفتم: دکتر! از نوع سخن گفتن شما متأسفم. زندگی ورای فرزند داشتن هم می‌تواند زیبایی و شکوه و... را به همراه داشته باشد.
اظهارنظر او را متأسفانه همسر نیک‌نهاد و وارسته‌ام شنید، و آن شب، بسی اشک ریخت و گاه گفت: هر چه می‌خواهد بگوید و بگویند. دلم روشن است و به فضل خداوند، امیدوار.
من از این همه، با همسفر ارجمندم هیچ نگفتم.
فردای آن روز، آن همسفر خردمند به من گفت: می‌دانی کجایی؟! می‌دانی میهمانی؟! توجه داری که میزبانت کیست؟! چرا از خدا نمی‌خواهی؟ حاشا که اگر مصلحت باشد، خداوند، نیاز برآمده از سوز دلت را پاسخ نگوید.
سپس گفت: می‌خواهم قصه‌ای بگویم و آنگاه توصیه‌ای:
«سالی در محضر زائران تهرانی بودم. در میان کاروان ما زائری بود بی‌قرار و ملتهب. روزی او را بسیار نگران دیدم. گفتم: چه شده است؟
گفت: حاج آقا! دعا کن. همسرم مریض است. «سِل» دارد و حالش بسیار وخیم است. امروز صبح به خانه تلفن زدم. پسری دارم به نام کریم. گفتم: بابا! چه می‌خواهی برایت بگیرم؟
گفت: من هیچ چیز نمی‌خواهم. من مادرم را می‌خواهم. از خدا شفای مادرم را بگیر.
دیگر طاقتم تمام شده است. بی‌قرارم. اگر حادثه‌ای پیش آید، جواب کریم را چه بدهم؟!
گفتم: مأیوس نباش. امشب برو و در «حِجر اسماعیل» بنشین و با سوز و اخلاص، با خدا زمزمه کن و فقط بگو: ای خدای کریم! کریم از تو مادر می‌خواهد.
گفت: همین؟!
گفتم: همین!
گویا برق امید در چشمانش درخشید و رفت. فراد نزدیک ظهر آمد. شگفتا! چهره دگرگون، شاد و سرحال. گفتم چه شد؟!


خاطره‌هاي آموزنده
214

روزها می‌گذشت و من همراه راهیان نور در حدّ توان از زیبایی‌ها، والایی‌ها، ارجمندی‌ها و... بهره می‌گرفتم.
آن سال در محضر عالمی بودم، کامل‌مرد و به اصطلاح پای به سن نهاده و سرد و گرم دنیا چشیده که برای بیست و یکمین بار، توفیق یارش بود.
آن نیک مرد، بی‌آن که در ظاهر بنمایاند، اهل دل بود و حرمت حریم حق را به خوبی می‌شناخت و پاس می‌داشت.
روزی که با هم از اینجا و آنجا سخن داشتیم، گفت: برای بچه‌ها چه خریده‌ای؟
هیچ نگفتم.
دوباره تکرار کرد، با لحنی آمیخته به مزاح و جملاتی شیرین.
به آرامی سرم را فرو آوردم و گفتم: بچه ندارم.
پیرمرد از این‌که شاید مرا آزرده باشد، نگران شد، و پس از جملاتی گفت: چند سال است ازدواج کرده‌ای؟
گفتم: بیش از هفت سال.
گفت: خدا بزرگ است و شما جوان! دیر نشده است.
آن روز گذشت و من با آن پیر خردمند هیچ نگفتم.
از زندگی و چه چه‌های آن گله نداشتم. در سال‌هایی که بر زندگانی مشترکِ خوب و سرشار از محبّت و صفای ما (من و همسرم) گذشته بود، ما برای حلّ مشکل گاه به پزشکان متخصص مراجعه کرده بودیم و نتایج را با جملاتی امیدوارکننده اما با آهنگی که در پسِ آن می‌شد یأس را خواند شنیده بودیم.
با راهنمایی و پایمردیِ دوستی بزرگوار، آخرین بار به پزشکی مراجعه کردیم که در آن سال‌ها گفته می‌شد در رشته خود بی‌نظیر است و سخنش از سر دقّت و استواری؛ کارهای شگفت او نیز زبان زد خاص و عام بود.
در یکی از مراجعه‌ها و از پسِ آزمایش‌ها و... متأسفانه آن بزرگوار با لحنی به دور از خُلق و خوی پزشکی به من گفت: فایده‌ای ندارد. همسر شما هرگز باردار نخواهد شد. می‌توانی زندگانی را ادامه دهی و یا... .

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9378
صفحه از 371
پرینت  ارسال به