207
خاطره‌هاي آموزنده

۴ / ۱۳

قبولی حج

یکی از دوستان اهل علم که مایل نیست نام او را ببرم، خاطره جالبی از یکی از سفرهای خود برای این‌جانب تعریف کرد که به تقاضای من آن را مکتوب کرد. متن نوشته ایشان چنین است:
قبل از پیروزی انقلاب و در سال‌های اقامت در کرمانشاه چندین بار زمینه انجام حج تمتّع برایم پیش آمد. یک سال به جهت موقعیت خاص انقلاب و نیازی که به بنده در منطقه بود و بعد از آن هم چون تحت تعقیب و فراری بودم، از این عبادت جامع البرکات محروم شدم. پس از پیروزی هم در سال‌های اوّلیه انقلاب به جهت شرایط حساس منطقه، به رغم این که دعوت می‌شدم، باز محروم ماندم.
یک سال در روز بیست و هشتم صفر در حالی‌که زیارت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و‌آله را می‌خواندم، به شدت از این‌که تا به حال از زیارت قبر مطهّر آن حضرت محروم مانده‌ام منقلب شدم و آتشی بی‌سابقه و غیرقابل وصف، همه وجودم را فرا گرفت و ساعاتی بی‌اختیار فقط گریه کردم. بعد از همین ماه و در زمان مسئولیت جناب حجة الاسلام و المسلمین موسوی خوئینی‌ها در امور حجاج، به شکلی غیرمنتظره به بعثه دعوت شدم. پس از آن هم با عنایت ربّ متعال و توجهات رسول اکرم صلی الله علیه و‌آله و اهل بیت علیهم السلام در بیشتر سال‌ها با لطف و محبت نمایندگان مقام معظم رهبری در حج حضور داشته‌ام.


خاطره‌هاي آموزنده
206

یک وقت آقایی با لباس و شال هندی _ که برخلاف هندی‌ها که صورتی تیره و گندمگون داشتند، ایشان صورت سرخ و سفید داشت _ از بالا آمد، به من که رسید، دستی بر شانه من گذاشت و فرمود:
آسید یحیی! چرا فریاد می‌زنی؟ چرا ناراحتی؟
من اصلاً متوجه نشدم که اسم مرا بردند، فقط به بی‌بی زهرا اشاره کردم و گفتم: این خانم چند مرتبه غش کرده و نمی‌دانم چه کنم.
لبخندی زد، متوجه بی‌بی زهرا شد و فرمود: آسید یحیی! خیلی زحمت کشیدی، خدا اجرت را زیاد کند، غصه نخور، الآن دعایی می‌خوانم خوب می‌شود.
زیر لب زمزمه‌ای کرد و به طرف بی‌بی زهرا دمید و به طرف پایین حرکت کرد. من فقط نگاهم به بی‌بی زهرا بود، یک وقت بلند شد و گفت: آقا امروز شما را اذیت کردم، برویم.
گفتم: بی‌بی چوب را بگیر.
گفت: لازم ندارم، من مشکلی ندارم و به طرف پایین حرکت کرد.
هر چه داد زدم: بی‌بی نیفتی! آرام به من گفت: مواظب باش خودت نیفتی و به سرعت به طرف پایین می‌رفت و التماس من فایده‌ای نداشت. آمدیم تا میدان مَوقِف سیّارات،۱ پایین کوه.
به فکرم افتاد که ای کاش آن دعا را یاد گرفته بودم، شروع کردم دنبال آن آقا گشتن تا دعا را از او بپرسم، هر چه گشتم فایده‌ای نداشت و آقا را ندیدم. یک مرتبه یادم آمد که آن آقا اسم مرا برد! افسوس خوردم و فهمیدم که او را نخواهم یافت.
تاکسی گرفتم و با بی‌بی زهرا به هتل برگشتیم. هم‌زمان با برگشتن ما آقای رضوی هم با زائران برگشتند.

1.. توقّفگاه خودروها.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9049
صفحه از 371
پرینت  ارسال به