حاج احمد آقا خیلی خجالت کشید و عرض کرد: اختیار دارید! ما در خدمت شما هستیم.
در مدینه در یک خانه قدیمی که در شارع حج بود اقامت کردیم، دو اتاق جلو را در اختیار آیة الله اراکی و فرزندانشان گذاشتیم. در همین خانه، نماز جماعت به امامت ایشان برگزار میشد و آیة الله حاج آقا مرتضی حائری هم شرکت میکردند.
یک روز به دیدن ایشان رفتم. دیدم خیلی گریه میکند و اشک از محاسنش میریزد. ناراحت شدم. من هم به گریه افتادم. گفتم: آقا! چرا گریه میکنید؟!
فرمود: پسفردا، عازم مکه هستیم؛ ولی اعمالی را که باید در کنار ضریح انجام دهم، بر اثر ازدحام جمعیت، هیچ یک را انجام ندادهام!
خیلی ناراحت شدم و بیرون آمدم. مدّتی بعد، در خانه را زدند. در را باز کردم. دیدم آقای [عباس] مهاجرانی _ نماینده شاه در حج _ است و این پیام را با خود دارد که ساعت ده شب، حرم را برای آیة الله اراکی قُرق کردهاند!
خیلی خوشحال شدیم که زمینه زیارت دلخواه ایشان فراهم شد. ساعت ده شب، مشرف شدند و خوشحال برگشتند.
یک روز بعد با یک ماشین سواری روباز، ایشان را به مکه بردیم. ایشان در مکه اصرار داشت حجر الأسود را ببوسد. گفتم: فرهنگ اینها خیلی پایین است، روی سر هم میروند!
فرمود: نه، من حَجَر را میبوسم.
بعد، فرزند ایشان آقای مصلحی گفت: آقا رفتند حجرالأسود را بوسیدند!
گفتم: مگر میشود؟!
گفت: شُد! شُرطهها کوچه گرفتند، آقا جلو رفت و حَجَر را بوسید، و الآن هم دارد نماز میخواند!
پس از وقوف در عرفات و مشعر، هنگام رَمیِ جَمَرات، به ایشان گفتم: حاج آقا! وکالت بدهید از طرف شما رمی کنیم.