پس از آنکه تصمیم اینجانب نسبت به دعوت از ایشان به عنوان میهمان بعثه قطعی شد، سفارش کردم تا به دفتر نمایندگی ولی فقیه در باکو تشریف بیاورد.
بعد از احوالپرسی و انجام تعارفات معمول گفتم: من از بدو آشناییام، با شما دیدارهای متعدد و صمیمی داشتهام و بارها بیان کردهام که از ملاقات و مصاحبت با شما احساس مسرّت میکنم؛ اما دعوت امروز من از شما یک دعوت ویژه و مبارکی است و آن این است که میخواهم در مراسم حجّ امسال حضور یابید و شما را از طرف نماینده حضرت آیة الله العظمی خامنهای _ دامت برکاته _ در امور حج، به بعثه معظّم له به عنوان میهمان دعوت کنم.
ایشان بلافاصله پس از شنیدن این جمله سرشان را پایین انداختند و با حالت حُزنانگیزی گریه کردند. لحظاتی گذشت. سرشان را بلند کرده، در حالی که به سختی میتوانستند خودشان را کنترل کنند با تمام احترام و محبت به من نگاه کرده و گفتند: حضرت علی علیه السلام در شب پانزدهم ماه مبارک رمضان، شب ولادت امام حسن علیه السلام، خودشان مرا به مراسم حج امسال دعوت کردند.
گریه ایشان شدیدتر شد، به طوری که قدرت حرف زدن را از او سلب کرد. با توجه به اینکه روح باصفا و منکسر ایشان بنده را هم بسیار منقلب کرده بود، لحظاتی ساکت ماندم و مهلت دادم تا بتوانند خودشان را کنترل کنند.
بعد از گذشت مدتی کوتاه گفتم: خوب، قضیه چیست؟ چگونه حضرت، شما را دعوت فرموده است؟ تعریف کنید.
گفت: روز چهاردهم ماه مبارک رمضان در دانشگاه بودم. بعد از نماز ظهر با عدهای از وهّابیون، بحثمان شد. طبق روال قبلی من به سؤالات آنها جواب گفتم و مقداری هم از فضائل حضرت علی علیه السلام سخن گفتم.
یکی از آنها که خیلی عصبانی شده بود، گفت: تو که این همه از غیرت علی میگویی، پس چگونه بود که زنش را در مقابل چشمش کتک زدند و نتوانست دفاع کند؟