141
خاطره‌هاي آموزنده

گفتم: چه خوب! شما باغتان خیلی بزرگ است، اما ما باغ نداریم.
گفت: شما هم باغ‌دار می‌شوید، غصه‌اش را نخور، ناراحت نباش.
خانمش یک طبقی میوه آورد، گذاشت جلوی ما. او هم احوال‌پرسی کرد و گفت: مادر چطور است؟
گفتم: الحمدلله خوب است.
بلند شدم بیایم او هم میوه داد به من که بدهم به مادرشان... .


خاطره‌هاي آموزنده
140

دستمال و آن را گره زد و داد به من و گفت: آقا این را ببر، بده به مامانم، داداش‌هایم و به سکینه، به علی آقا شوهرش هم بده.
گره دستمال را انداختم به انگشتم و راه افتادم. یک پایم داخل ساختمان، یک پا بیرون بود که با صدای «الله اکبر» اذان مسجد علی بن ابی طالب علیه السلام در «چشمه علی» چشمانم را باز کردم، دیدم نه دستمال میوه‌ای در دستم هست، نه حمیدی و نه باغی!
به پدر شهید گفته شد: در مورد شهید، محمد آقا، جریان دیگری را از شما نقل می‌کنند، که جالب است، لطفاً برای ما بفرمایید.
ایشان پاسخ داد: هر دو برادر را من خواب دیدم. در مورد شهید محمد آقا در عالم خواب دیدم که من را داشتند می‌بردند دفن کنند. در این حال، هر کس که پشت سرم بود را می‌دیدم و می‌شناختم. آوردند و من را دفن کردند و تمام شد. در این موقع قبر فشاری به من داد _ که وقتی بیدار شدم مجبور شدم، زیر پیراهنیم را عوض کنم، همسرم گفت: چرا زیر پیراهنت را عوض می‌کنی؟ گفتم: نمی‌دانم چرا خیس خیس شده است _ وقتی که فشار قبر تمام شد، و نفسی گرفتم، دیدم محمد و حمید آمدند. گفتند: بابا بلند شو برویم، ما آمدیم تو را ببریم.
یکی از آن‌ها یک دستم را گرفت و آن دیگری، دست دیگر را و راه افتادیم، این از یک طرف دست انداخت گردن من و آن هم از طرف دیگر دست انداخت گردنم، صحبت می‌کردیم و می‌رفتیم.
حمید گفت: برویم منزل ما.
محمد گفت: آخه با معرفت، من بزرگ‌تر هستم، برویم منزل من.
حمید گفت: باشه برویم. رفتیم همان ساختمان، همان باغ، همان بساط و همان میز مبلمان، اما آقا محمد و خانمش. رفتیم داخل اتاق نشستیم. این می‌گفت و آن می‌خندید و آن می‌گفت و این می‌خندید؛ با قهقهه می‌خندیدند. یکی می‌زد سر شانه من می‌گفت: آقا ببین چه جایی داریم، چه باغی داریم.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9373
صفحه از 371
پرینت  ارسال به