۳ / ۷
آموزش شهید در عالم برزخ!
در یکی از دیدارهایی که در شهر ری از خانواده شهدا داشتم، آقای مرادعلی تقوینیا که پدر دو شهید بود، ماجرای رؤیای شگفت خود از فرزندانش را بیان کرد که اجمال آن چنین است:
بنده بازنشستهام و ۷۷ سال سن دارم و شش پسر و یک دختر داشتم: دخترم شوهر کرده است. پسر بزرگم علی تراشکاری دارد، دومی کارمند راه آهن است، سومی دکتر است. محمد و حمید که شهید شدند، چهارمین و پنجمین پسران من بودند و آخرین پسرم کارمند مخابرات است.
من روزگار را با کارهای سخت سپری کردم تا به بچههایم نان حلال بدهم، کارهایی کردم که خدا میداند اگر این پیراهن را روزی چند بار فشار میدادی، از آن عرق میچکید. بحمدالله خدا را سپاسگزارم که با نان حلالی که در دامن فرزندانم گذاشتم، آن دو تا که شهید شدند به جای خودش، اینها هم که هستند سربار جامعه نشدند، هر کدام شغلی برای خودشان دارند که زندگی خودشان را تأمین میکنند.
طوری کار میکردم که وقتی سیمان داغ خالی میکردم، گاهی از انگشتهایم خون میآمد! یک روز حمید زانو زده بود و داشت مشق مینوشت. این انگشتم را بسته بودم. حمید گفت: آقا! گفتم: بله.