بار دیگر دو شهید به طرف انتهای مسجد رفتند، سؤال کردم: اینها چه کسانی هستند؟
گفت: اینها بچههای... هستند، مادرهایشان در آشپزخانه مسجد کمک میکنند، رفتهاند مادرشان را ببینند.
در همین حال از خواب بیدار شدم. حال آشوب و اضطرابی در من بود که قدرت تکلم نداشتم. به خودم گفتم: ببینم خواب دیدهام یا واقعیت است؟
همین که نگاه کردم دیدم آن باندهایی که روی پای من بسته شد بود در کنار تشک بود و شالی که محمّد آورده بود روی پای من بسته شده بود!
گفتم بگذار بلند شوم و ببینم پای من خوب شده است؟ بلند شدم دیدم پایم درد نمیکند. تمام باندها را جمع کرده و در سطل ریختم و گفتم: من لیاقت دست امام حسین علیه السلام را نداشتم، اما با شال امام حسین و به دست پسرم محمّد شفا گرفتم.
این شال بوی عطر خاصی داشت که از چند متری متوجه میشدیم. صبح آن روز غسل زیارت امام حسین علیه السلام را کردم و به مسجد رفتم تا دیگهای مسجد را بشویم. همین که وارد مسجد شدم خانمهایی که روز قبل مرا دیده بودند همه تعجب کردند و گفتند: حاج خانم! شما که نمیتوانستی راه بروی؟
گفتم: من امروز صبح شفا گرفتم و ماجرا را تعریف کردم. خانمها شال را گرفتند و بوسیدند. یک خانمی که سردرد سختی داشت گفت: یا امام حسین! من این شال را به سرم میبندم که اِنشاءالله سرم خوب شود، همان لحظه سر آن خانم هم خوب شد!
این خبر در سطح شهر پیچید، از طرف بیت حضرت آیة الله گلپایگانی قدس سره آقازاده ایشان آقا سید باقر و دو روحانی دیگر به منزل ما آمدند و پس از مشاهده این شال و این شفا به من گفتند: بیائید خدمت حضرت آیة الله گلپایگانی.
ما دسته جمعی روز دوازدهم محرم به منزل آیة الله گلپایگانی رفتیم و خدمت ایشان رسیدیم. من ماجرای خواب و شفا را برای آقا عرض کردم. همین که شال را به