133
خاطره‌هاي آموزنده

بار دیگر دو شهید به طرف انتهای مسجد رفتند، سؤال کردم: این‌ها چه کسانی هستند؟
گفت: این‌ها بچه‌های... هستند، مادرهایشان در آشپزخانه مسجد کمک می‌کنند، رفته‌اند مادرشان را ببینند.
در همین حال از خواب بیدار شدم. حال آشوب و اضطرابی در من بود که قدرت تکلم نداشتم. به خودم گفتم: ببینم خواب دیده‌ام یا واقعیت است؟
همین که نگاه کردم دیدم آن باندهایی که روی پای من بسته شد بود در کنار تشک بود و شالی که محمّد آورده بود روی پای من بسته شده بود!
گفتم بگذار بلند شوم و ببینم پای من خوب شده است؟ بلند شدم دیدم پایم درد نمی‌کند. تمام باندها را جمع کرده و در سطل ریختم و گفتم: من لیاقت دست امام حسین علیه السلام را نداشتم، اما با شال امام حسین و به دست پسرم محمّد شفا گرفتم.
این شال بوی عطر خاصی داشت که از چند متری متوجه می‌شدیم. صبح آن روز غسل زیارت امام حسین علیه السلام را کردم و به مسجد رفتم تا دیگ‌های مسجد را بشویم. همین که وارد مسجد شدم خانم‌هایی که روز قبل مرا دیده بودند همه تعجب کردند و گفتند: حاج خانم! شما که نمی‌توانستی راه بروی؟
گفتم: من امروز صبح شفا گرفتم و ماجرا را تعریف کردم. خانم‌ها شال را گرفتند و بوسیدند. یک خانمی که سردرد سختی داشت گفت: یا امام حسین! من این شال را به سرم می‌بندم که اِن‌شاءالله سرم خوب شود، همان لحظه سر آن خانم هم خوب شد!
این خبر در سطح شهر پیچید، از طرف بیت حضرت آیة الله گلپایگانی قدس سره آقازاده ایشان آقا سید باقر و دو روحانی دیگر به منزل ما آمدند و پس از مشاهده این شال و این شفا به من گفتند: بیائید خدمت حضرت آیة الله گلپایگانی.
ما دسته جمعی روز دوازدهم محرم به منزل آیة الله گلپایگانی رفتیم و خدمت ایشان رسیدیم. من ماجرای خواب و شفا را برای آقا عرض کردم. همین که شال را به


خاطره‌هاي آموزنده
132

و بعد از این که نوحه‌خوانی کردند دیدم محمد، جمعیت را دور زد و به طرف من آمد. من او را در آغوش کشیدم و گفتم: محمد! خیلی وقت است که تو را ندیده‌ام. چه قدر بزرگ شده‌ای!
محمد به من خندید و گفت: بله. من از روزی که به اینجا آمده‌ام خیلی بزرگ شده‌ام.
شهید حسن آزادیان نزد من آمد و گفت: سلام حاج خانم! خدا بد ندهد! چه شده؟
محمّد گفت: نه! مادر من مریض نیست.
بعد با اشاره به باندهای پایم گفت: مادر! این‌ها چی است؟
من گفتم: چیزی نیست. چند روزی است پایم درد می‌کند و با عصا راه می‌روم. اِن‌شاء‌الله خوب می‌شود.
محمد گفت: مادر! ما چند روزی است که با دوستان رفته‌ایم کربلا، از ضریح امام حسین علیه السلام یک شال سبزی برای شما آورده‌ام،‌می‌خواستم به دیدن شما بیایم، ولی دوستان گفتند صبر کن با هم برویم. ما هم امشب که شب عاشورا بوده آمدیم به زیارت حضرت امام خمینی و صبح آمده‌ایم زیارت عاشورا را با آقا سید جعفر حسینی بخوانیم و شما را ببینیم و برگردیم.
دست‌هایش را باز کرد و از روی سر من کشید تا روی پایم و باندها و پارچه‌هایی که حاج محمد شکسته‌بند روی پای من بسته بود را باز کرد و شال سبزی را که برایم آورده بود به پایم بست و گفت: مادر! پایت خوب شده است و اگر کمی درد دارد، عضله آن است. این شال را باز نکن، عضله آن هم خوب می‌شود.
بعد دیدم که یکی از شهدا به طرف در مسجد رفت. سؤال کردم: این چه کسی بود که به طرف در مسجد رفت.
گفت: این شهید ابوالفضل رئیسیان است. پدرش جلوی در مسجد است، می‌رود پدرش را ببیند.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 9197
صفحه از 371
پرینت  ارسال به