غرب شکل میگرفت، هر گونه بود خود را به طور جدی در آنجا سهیم میساخت و به صورت فرمانده موفقی میدرخشید.
در عملیات والفجر نُه سردار عزیز جناب آقای ایزدی به بنده تلفن زدند و گفتند که فلان روز آماده باشید، شما را جهت حضور در قرارگاه در شب عملیات به مریوان میبرند. همان شب بنده در عالم رؤیا دیدم که شهید محمدرضا افیونی و چند نفر دیگر از شهدا که از فرماندهان کردستان و از دوستان شهید روح الأمین بودند، آمدند پیش بنده و فرمودند: ما هم فردا همراه شما به منطقه عملیات میآییم و شرکت میکنیم و مطلع باشید در بازگشت، حاج حسین روح الأمین را هم همراه خود میبریم!
بنده صبح بسیار نگران بودم و تا شب که در خاک عراق به منطقه عملیات و قرارگاه عملیاتی رسیدم، همچنان نگران بودم. در اوّلین فرصت که به قرارگاه رسیدم، از روح الأمین جویا شدم. گفتند ایشان جنوب است. خوشحال شدم.
شب عملیات گذشت و عملیات شروع شد. چون درگیری شدید بود، به ما اصرار کردند به مریوان برگردیم. در بین راه که هنوز در خاک کردستان عراق بودیم، دیدیم ماشینی چراغ میزند. نگه داشتیم. دیدیم حاج حسین است؛ شنیده عملیات است، سریع از جنوب برگشته است. من دوبار به زبانم آمد که بگویم «حاجی! شهید میشوی»؛ دلم نیامد.
ایشان لبخندی زد و فرمود: یک چیزی میخواستی بگویی، میخواستی بگویی شهید میشوم، خودم میدانم. پس حلالم کنید!
روز بعد در منطقه عملیات، از تپهای بالا میرفتهاند، به دوست صمیمیاش سردار مقیمان _ که اکنون فرمانده سپاه بیت المقدس کردستان است _ گفته بود: «از عمر من فقط بالا رفتن از این تپه باقی مانده» و لحظاتی بعد، روی همان تپّه به شهادت میرسد.