آقای حسین پور گفت: حاجآقای درافشان، خودشان هم داستانی دارند. گفتم: خوب، بفرمایید.
آقای در افشان با اشاره به سفری که حدود شصت سال قبل به مکه داشت فرمود:
شخصی ششصد تومان به من و رفیقم داد که مکه برویم. ما راه افتادیم. به جدّه که رسیدیم، رفیقمان مریض شد. سیصد تومانِ آن، خرج شد. من در فکر بودم که سیصد تومان باقیمانده برای هزینههایی که در پیش داریم، کم است. ناراحت بودم که با سیصد تومان چه کار کنیم!
رفیقم از اتاق بیرون رفته بود. آقایی در زیِّ خیلی گیرا وارد اتاق شد و پهلوی من نشست و گفت: سلام علیکم.
گفتم: علیکم السلام.
به زبان عربی گفت: ثَلاثُمِئةْ تَکفیکْ (سیصد تومان برای شما بس است)!
گفتم: برای عمّهات بس است!
وی تبسّمی کرد و به زبان فارسی گفت: «سیصد تومان، بس است! هر کس هر چه خواست، به او بده».
این جمله را گفت و بلند شد و رفت.
جمله دوم، مرا تکان داد. بلند شدم و دنبال او رفتم که ببینم کیست؛ ولی او را پیدا نکردم. برگشتم و شروع کردم به گریه کردن. رفیقمان آمد و گفت: چه شده؟ چرا گریه میکنی؟
گفتم: مکّه است. آدم گریه میکند.
رفتیم مکه. خواستیم خانه اجاره کنیم، صاحب خانه، پول اجاره را پیش از تحویل منزل خواست. برای هر نفر، صد تومان. دویست تومان به او دادیم.
شخصی که در تهران حصیربافی داشت، آمد. دیدم ناراحت است.
گفتم: چه شده؟
گفت: پولم را در حرم دزدیدند.