جناب آقای حلبی هم به من پیغام دادند که شما این کار را بکنید.
آن زمان، آیة الله العظمی گلپایگانی به مشهد مشرّف شده بودند و من به ذهنم رسید موضوع را با ایشان در میان بگذارم تا توسط معظّم له برای میرزا پیغام فرستاده شود. از اینرو خدمت ایشان رسیدم و مسئله را درمیان گذاشتم.
حضرت آیة الله گلپایگانی سری تکان داده، فرمودند: شما چه میگویید و ایشان چه میگویند!
سپس ادامه دادند:
من در چند روز گذشته تصمیم داشتم از ایشان عیادت کنم. ایشان راضی نشدند و گفتند: آقای حاج سید جواد، آقازاده محترم، را بفرستید. من برای شما پیغامی دارم.
حاج آقا جواد را به عیادت ایشان فرستادم. میرزا به ایشان گفته بودند که من از مال دنیا چیزی ندارم. خانه موجود را آقای حاج کاظم طرخانی برای خانواده من خریده و اثاثیه منزل هم مربوط به ایشان است. من تنها تعدادی کتاب از مِلک شخصی خود تهیه کردهام که دوست دارم والد محترم شما، آنها را قبول کنند و به هر مصرفی که میخواهند، برسانند.
آیة الله گلپایگانی در پاسخ فرموده بودند: خوب است کتابها را به فرزندانی که طلبه هستند بدهید تا ایشان استفاده کنند.
ایشان پاسخ داده بودند: من میخواهم جناب عالی آنها را قبول بفرمایید.
این ایّام گذشت. مدّتی بعد شنیدم میرزا جواد آقا بیمار هستند. به عیادت ایشان رفتم. آن روز با اینکه بیمار بودند، ولی از من خواستند تا بیشتر نزدشان بمانم. فرزندان ایشان هم مرتّب اشاره میکردند که من برخیزم؛ ولی ایشان نمیگذاشتند.
من فرصت را مغتنم دانسته و با احتیاط، خدمت ایشان عرض کردم: دوستان، چنین توقّعی از جنابعالی دارند که شما منع خود را بردارید تا در هر کجای حرم