نشسته بود و دست و پای خود را تکان میداد، مشاهده کردم. با دیدن من به گریه افتاد و فریاد زد: شفا گرفتم، شفا گرفتم!
من که متحیّر شده بودم، گریه کردم و به دنبال دکترها دویدم. آقای دکتر متکلّم و چند نفر دیگر به اتاق ایشان آمدند و با دیدن وی، در حالیکه نمیتوانستند باور کنند، در پاسخ سؤال من که پرسیدم: آقای دکتر! آیا معجزه شده است؟ گفتند: نمیدانیم، ولی بسیار غیرطبیعی است.
پس از آنکه بر اعصاب خود مسلّط شدم، از مادرم پرسیدم: چه اتفاقی رخ داد؟ قضیه چیست؟
گفت: وقتی که حرفهای دیروز دکتر را شنیدم، از اینکه تا آخر عمر باید سربار شما شوم، خیلی ناراحت شدم و با حضرت فاطمه علیها السلام درد دل کردم که: ای خانم! فرزندم را تقدیم کردهام،۱ راضی نشوید که در بازگشت، مورد تمسخر معاندان و مخالفان انقلاب قرار بگیرم.
در همین حال خوابم برد، در خواب خانم با جلال و عظمتی را دیدم که به کنار تختم آمد و فرمود: دخترم! چرا این قدر ناراحتی؟
عرض کردم: خانم! به خاطر مشکلی که برایم پیش آمده، ناراحتم. حالت فلج من همه اطرافیان را به زحمت میاندازد و من از خدا خواستهام که تا آخر عمر زمینگیر نشوم.
فرمود: دخترم! پایت را تکان بده.
عرض کردم: خانم! من فلج شدهام، حتی نمیتوانم حرف بزنم.
مجدداً فرمود: دست و پایت را تکان بده.
در عالم خواب شروع کردم به تکان دادن دست و پایم، یک مرتبه از خواب بیدار شدم و مشاهده کردم که دستها و پاهایم خوب شده و حرکت میکند.