گفتند: سوار شو.
وقتی خواستم بنشینم، گفتم: یا الله، یا محمّد، یا علی!
تا این جملات را گفتم، یکی از آنها که پیرمردی بود، چشمانش را سرخ کرد و به عربی گفت: محمد نیست، علی نیست. آنان مردهاند!
با خود گفتم: خدایا! چرا چنین گفتم؟ پس از لحظاتی گفتم: حاجی! عیبی ندارد. کمی آب به من بدهید. تشنهام.
گفت: بلند شو برو، آب نیست!
و پرسید: تو شیعه هستی؟
گفتم: بله.
دیدم چهرهاش بیشتر به سرخی گرایید. پسر کوچکش که در کنارش بود گفت: برو بیرون ماشین بِایست برایت آب بیاورم تا پدرم مرا نزند.
آن سوی ماشین ایستادم. آب آورد، خوردم. گفت: برو... رفتم.
قلبم شکست و شروع کردم به گریه کردن. گفتم: خدایا! کجا افتادهام؟ چادری نمیبینم!
رفتم و رفتم تا این که به دو راهی رسیدم. گفتم: خدایا! به امید تو، از دست راست میروم.
به راهم ادامه دادم. ناگاه به پشت سرم نگاه کردم. دیدم هیچ چیز معلوم نیست و آفتاب سر کوه است. به خود گفتم: عباسِ دیوانه! کجا میروی؟!... ای خدا! ای امام زمان، مرا دریاب! خدایا! من در برابر تو از یک پشه کوچکترم. خودت میدانی کار من کشاورزی بوده، نه مال کسی را دزدیدهام، نه سینما رفتهام و... .
در آن حال خستگی و تحیّر، در حالی که با خدا و امام زمان سخن میگفتم، ناگهان صدایی از پشت سر شنیدم که گفت: حاج عباس قاسمی! کجا میروی؟
عقل از سرم پرید. از ترس آن عرب، به او هم سلام کردم. دستمال سفیدی روی سرش بود و پیراهنش دکمه نداشت.