۲۹۵. امام رضا عليه السلام : بنى اسرائيل [در مورد گاوى كه مأمور به ذبحش شدند ]سخت گرفتند و خدا هم بر آنها سخت گرفت. موسى عليه السلام به بنى اسرائيل گفت: «ماده گاوى را ذبح كنيد» ؛ امّا آنها گفتند: چه رنگى باشد؟ و چندان [در باره كمّ و كيف آن گاو، بهانهگيرى و ]سؤال كردند كه مجبور شدند گاوى را به قيمت پُر كردن پوستش از طلا [بخرند و] ذبح كنند.
د - نقش انگشتر موسى عليه السلام
۲۹۶. امام رضا عليه السلام : نقش انگشتر موسى عليه السلام دو جمله بود كه آنها را از تورات گرفته بود: شكيبا باش تا مزد بگيرى، راستگو باش تا بِرَهى» .
ه - موسى و خضر عليهما السلام
۲۹۷. تفسير القمّى- به نقل از يونس - : يونس و هشام بن ابراهيم در باره اين كه آيا موسى عليه السلام عالِمتر بود يا آن عالِمى كه موسى عليه السلام نزدش رفت، و اين كه آيا جايز است كسى در زمان خودِ موسى عليه السلام بر او حجّت باشد با آن كه او حجّت خدا بر خلق خداست، اختلاف كردند. قاسم صيقل گفت تا موضوع را به ابو الحسن الرضا عليه السلام نوشتند و در باره آن از ايشان پرسيدند . امام عليه السلام در پاسخ نوشت:
«موسى عليه السلام نزد آن عالِم رفت و در جزيره اى از جزاير دريا به او رسيد كه نشسته يا تكيه داده بود . موسى عليه السلام به او سلام كرد. عالِم نفهميد سلام يعنى چه؟ زيرا در سرزمينى بود كه در آن ، سلام وجود نداشت. پرسيد: تو كيستى؟ گفت: من موسى بن عمران هستم. گفت: تو همان موسى بن عمرانى هستى كه خدا با او سخن گفته است؟ گفت: آرى . عالِم گفت: چه مىخواهى؟ موسى عليه السلام گفت: آمده ام تا از بينشى كه به تو آموخته شده است به من بياموزى، عالِم گفت: من به كارى مأمورم كه تو ، تاب آن را ندارى و تو به كارى مأمورى كه من ، تاب آن را ندارم.
سپس عالِم از رنج و بلاها و ستمهايى كه از جانب دشمنان خاندان محمّد به آنها مىرسد ، براى موسى عليه السلام گفت تا جايى كه هر دو سخت گريستند. آن گاه از فضايل خاندان محمّد برايش گفت به حدّى كه موسى عليه السلام گفت: كاش من از خاندان محمّد بودم! نيز از فلانى و فلانى و فلانى و از مبعوث شدن پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله به سوى قومش و رنجهايى كه از آنها مىبيند و تكذيبى كه مىشنود ، گفت و تأويل اين آيه را برايش بيان كرد: «و دلها و ديدگانشان را بر مىگردانيم ، چنان كه نخستين بار به آن ايمان نياوردند» ؛ يعنى زمانى كه خداوند از آنها پيمان گرفت.
موسى عليه السلام به او گفت: «آيا از تو پيروى كنم ، به شرط آن كه از بينشى كه آموخته شدهاى به من بياموزى؟» .
خضر عليه السلام گفت: «تو هرگز نمىتوانى همپاى من صبر كنى . چگونه مىتوانى بر چيزى صبر كنى كه به شناخت آن ، احاطه ندارى؟!» .
موسى عليه السلام گفت: «اگر خدا بخواهد، مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى ، از تو نافرمانى نخواهم كرد».
خضر عليه السلام گفت: «اگر از من پيروى مىكنى، پس ، از چيزى سؤال مكن تا خود از آن با تو سخن آغاز كنم» ، يعنى: در باره كارى كه مىكنم ، از من پرسش نكنى و نسبت به آن بر من اعتراض ننمايى تا خودم علّتش را برايت توضيح دهم. موسى عليه السلام گفت: باشد.
پس هر سه نفرشان رفتند تا به ساحل دريا رسيدند. در آن جا كشتىاى بارگيرى كرده بود و مىخواست حركت كند. به صاحبان كشتى گفت: اين سه نفر را هم سوار كنيد.۱ اينها افراد صالحى هستند.
آنها را سوار كردند. چون كشتى به دريا رفت، خضر عليه السلام به طرف ديوارههاى كشتى رفت و آنها را شكست و با پارچه كهنه و گِل ، پُر كرد . موسى عليه السلام سخت در خشم شد و به خضر عليه السلام گفت: «آيا كشتى را سوراخ كردى تا سرنشينانش را غرق كنى؟ واقعاً به كار ناروايى مبادرت ورزيدى» . خضر عليه السلام به او گفت: «آيا نگفتم كه تو هرگز نمىتوانى همپاى من صبر كنى؟» . موسى عليه السلام گفت: «مرا به سبب آنچه فراموش كردم ، مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير». پس از كشتى خارج شدند و رفتند. خضر عليه السلام پسركى را ديد كه با كودكان ، بازى مىكند. پسركى زيبار و چون قرص ماه بود كه در دو گوش او دو مرواريد بود. خضر عليه السلام نگاهى به او كرد و سپس او را گرفت و كُشت. موسى عليه السلام به خضر عليه السلام پريد و او را زمين زد و گفت: «آيا شخص بىگناهى را بدون آن كه كسى را به قتل رسانده باشد ، كُشتى؟ واقعاً كار ناپسندى مرتكب شدى».
خضر عليه السلام گفت: «آيا نگفتم تو هرگز نمىتوانى همپاى من صبر كنى؟». موسى عليه السلام گفت: «اگر از اين پس در باره چيزى از تو پرسيدم ، ديگر با من همراهى مكن و از جانب من ، قطعاً معذور خواهى بود».
«پس هر دو رفتند تا به اهل قريهاى رسيدند» . هنگام عصر بود و نام آن آبادى «ناصره» - كه نصارا منسوب به همين آبادانىاند و مردم آن ، هرگز ميهماندارى نكرده و به غريبهاى غذا نداده بودند - . آنها از مردم آن آبادى غذا خواستند ، ولى به آنها چيزى ندادند و از ايشان پذيرايى ننمودند. خضر عليه السلام چشمش به ديوارى افتاد كه كج شده و در حال فرو ريختن بود. خضر عليه السلام دستش را بر آن ديوار نهاد و گفت: «به اذن خدا راست شو» و ديوار ، راست شد.
موسى عليه السلام گفت: تو نبايد ديوار را راست مىكردى تا اينها به ما غذا و سرپناه بدهند! اين است معناى سخن او كه: «اگر مىخواستى [مىتوانستى] براى آن، مزدى بگيرى».
خضر عليه السلام گفت: «اين [بار، ديگر وقت] جدايى ميان من و توست. به زودى تو را از تأويل آنچه كه نتوانستى بر آن صبر كنى ، آگاه خواهم ساخت» .
«امّا آن كشتى» كه با آن چنان كردم، متعلّق به مردمانى «بينوا بود كه در دريا كار مىكردند. خواستم آن را معيوب كنم ؛ [چرا كه] پيشاپيش آنان» ، يعنى پيشاپيش كشتى ، «پادشاهى بود كه هر كشتى سالمى را به زور مىگرفت» - اين گونه نازل شده است - و اگر كشتى معيوب بود ، كارى به كار آن نداشت.
«امّا آن پسرك؛ زيرا پدر و مادرش مؤمن بودند» و او كافر سرشته شده بود - اين گونه نازل شده است - . من به پيشانىاش نگريستم ، ديدم بر آن نوشته : «كافر سرشته شده است» . «پس ترسيديم آن دو را به طغيان و كفر بكشانَد. پس خواستيم كه پروردگارشان ، آن دو را به پاكتر و مهربانتر از او عوض دهد» و خدا به جاى آن پسر، دخترى به والدينش داد كه هفتاد پيامبر از او به دنيا آمد.
«و امّا آن ديوار» كه راستش كردم ، «از آنِ دو پسر بچّه يتيم در آن شهر بود وزير آن ، گنجى متعلّق به آن دو بود و پدرشان ، مردى نيكوكار بود. پس پروردگار تو خواست آن دو [يتيم ]به حدّ رشد برسند» تا: «اين بود تأويل آنچه كه نتوانستى بر آن شكيبايى ورزى»» .