ه - پدر خاتم پيامبران
۲۸۵. امام رضا عليه السلام - به نقل از پدرانش عليهم السلام از پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله - : چون روز قيامت شود، از دل عرش، به من ندا مىرسد: «چه نيكو پدرى است، پدر تو ابراهيم خليل! و چه نيكو برادرى است، برادر تو على بن ابى طالب!» .
و - معناى اين فرموده پيامبر: «من پسر دو ذبيح هستم»
۲۸۶. الخصال- به نقل از حسن بن على بن فضّال - : از ابو الحسن على بن موسى الرضا عليه السلام در باره معناى اين فرموده پيامبر صلى اللّه عليه و آله : «من، پسر دو ذبيح هستم»، سؤال كردم.
فرمود: «مقصود، اسماعيل بن ابراهيم خليل عليه السلام و عبد اللَّه بن عبد المطّلب است. اسماعيل، همان پسر بردبارى است كه خداوند، مژده او را به ابراهيم داد. «پس وقتى او به سنّ كار و تلاش رسيد ، [ابراهيم] گفت: اى پسرك من! در خواب، چنين مىبينم كه تو را سر مىبُرم. پس بنگر چه به نظرت مىآيد. [اسماعيل ]گفت: "اى پدر من! آنچه را مأمورى، انجام بده"» و نگفت: اى پدر من! آنچه را [در خواب] ديدهاى، انجام بده. [و افزود: ]«به خواست خدا، مرا از شكيبايان خواهى يافت»». چون خواست او را ذبح كند ، خداوند ، ذبحى بزرگ را فرستاد تا به جاى او ذبح شود: قوچى سفيد و سياه كه در سياهى (سرزمين سرسبز و خرّم) مىخورد و در سياهى مىنوشيد و در سياهى مىديد و در سياهى راه مىرفت و در سياهى ، بول و پشكل مىكرد و پيش از آن ، چهل سال در باغهاى بهشت مىچريد و از رَحِم ميشى زاده نشده بود؛ بلكه خداى عزّ و جلّ به آن فرمود: «هست شو» و آن قوچ ، هست شد تا فديه اسماعيل شود . بنا بر اين، تا روز قيامت ، هر آنچه در مِنا قربانى مىشود ، فديه اسماعيل است. اين ، يكى از دو ذبيح.
امّا ذبيح ديگر . عبد المطّلب ، حلقه در كعبه را گرفت و دعا كرد تا خداى عزّ و جلّ ده پسر به او روزى كند و با خدا نذر كرد كه اگر دعايش را اجابت فرمايد ، يكى از آنها را قربانى نمايد. چون فرزندانش به ده تن رسيد ، گفت: خدا با من وفا كرد، من هم با خداوند عزّ و جلّ وفا مىكنم. پس فرزندانش را داخل كعبه برد و ميانشان قرعه انداخت. قرعه به نام عبد اللَّه پدرِ پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله در آمد. عبد المطّلب ، او را از ساير پسرانش دوستتر مىداشت. دوباره قرعه زد، باز به نام عبد اللَّه درآمد. سه باره زد ، اين بار هم به نام عبد اللَّه در آمد. عبد اللَّه را گرفت و حبس كرد و تصميم به ذبح او گرفت. قريش ، جمع شدند و او را از اين كار ، منع كردند. زنان عبد المطّلب ، جمع شدند و گريه و شيون نمودند. دخترش عاتكه گفت: پدر جان! ميان خود و خدا در باره قتل پسرت ، عذرى بياور . عبد المطّلب گفت: دخترم! تو كه دختر عاقلى هستى ، بگو چه عذرى بياورم؟ دخترش عاتكه گفت: ميان شترانت كه در محدوده حرم مىچرند و پسرت ، قرعه بزن و آن قدر بر تعدادش بيفزاى تا پروردگارت راضى شود.
عبد المطّلب فرستاد شترانش را آوردند. از بين آنها ده شتر جدا كرد و قرعه زد. قرعه به نام عبد اللَّه در آمد. پس ده شتر ، ده شتر ، اضافه كرد تا به صد شتر رسيد و قرعه زد و اين بار به نام شترها درآمد. قريش چنان تكبيرى زدند كه كوههاى تهامه لرزيد. عبد المطّلب گفت: نه . بايد سه بار قرعه بزنم. سه بار قرعه زد و هر بار به نام شترها در مىآمد . بار سوم ، زبير و ابو طالب و برادرانش ، عبد اللَّه را از زير پاهاى عبد المطّلب بيرون كشيدند ، به طورى كه پوست آن طرف صورت عبد اللَّه كه روى زمين بود ، كَنْده شد . او را بلند كردند و مىبوسيدند و خاك از بدنش مىتكاندند. عبد المطّلب ، دستور داد هر صد شتر را در حزوره۱ ، نحر كنند و كسى را از [خوردن گوشت] آنها مانع نشوند.
عبد المطّلب ، پنج سنّت نهاد كه خداوند ، آنها را در اسلام نيز برقرار ساخت: زنانِ پدران را بر پسران حرام كرد، ديه قتل را صد شتر قرار داد، هفت بار كعبه را طواف مىكرد، گنجى يافت و خمس آن را كنار گذاشت، و چون زمزم را حفر كرد ، آن را «سقاية الحاج» (آبخورى حاجيان)» ناميد.
اگر عبد المطّلب ، حجّت نبود و اگر تصميم او در باره قربانى كردن فرزندش عبد اللَّه ، شبيه تصميم ابراهيم عليه السلام در باره قربانى كردن فرزندش اسماعيل عليه السلام نبود، قطعاً پيامبر صلى اللّه عليه و آله به انتساب خود به آن دو به عنوان ذبيح و قربانى ، افتخار نمىكرد و نمىفرمود: «من ، فرزند دو ذبيح هستم». علّتى هم كه خداى عزّ و جلّ به سبب آن ، ذبح را از اسماعيل برداشت ، همان علّتى است كه به جهت آن ، ذبح را از عبد اللَّه برداشت و آن ، اين بود كه پيامبر صلى اللّه عليه و آله و امامان عليهم السلام در صُلب آن دو بودند. پس به بركت پيامبر صلى اللّه عليه و آله و امامان عليهم السلام ، خداوند ، ذبح را از آن دو برداشت و قربانى كردن فرزند در بين مردم ، سنّت نشد؛ وگر نه به مردم واجب بود كه در روز قربان هر سال با كشتن فرزند خود به خداوند متعال تقرّب جويند . پس تا روز قيامت ، هر قربانىاى كه مردم مىكنند ، فديهاى براى اسماعيل است.