۴ / ۸
روايات امام رضا عليه السلام از پيامبران گمنام
۲۶۸. امام رضا عليه السلام : خداوند به پيامبرى از پيامبران وحى كرد: «هر گاه اطاعتم كنند، راضى مىشوم و چون راضى شوم، بركت مىدهم و بركت من، پايان ندارد و هر گاه معصيت شوم ، خشمگين مىشوم و هر گاه خشمگين شوم، لعنت مىكنم و لعنت من تا هفت پشت مىرسد».
۲۶۹. امام رضا عليه السلام : خداوند عزّ و جلّ به پيامبرى از پيامبرانش وحى فرمود: «چون صبح خود را آغاز كردى ، نخستين چيزى را كه با آن رو به رو شدى بخور، دومين چيز را مخفى كن، سومين را پذيرا شو (پناه ده)، چهارمين را نوميد مكن و از پنجمى بگريز» .
صبح كه شد ، آن پيامبر به راه افتاد و با كوه سياه بزرگى رو به رو شد. ايستاد و گفت: پروردگارم عزّ و جلّ به من فرموده است كه اين را بخورم و متحيّر ماند؛ ولى به خود آمد و گفت: پروردگارم - جلّ جلاله - مرا به كارى كه توانش را ندارم فرمان نمىدهد. لذا به طرف كوه رفت تا آن را بخورد. هر چه به آن نزديكتر مىشد، كوه كوچكتر مىگشت . وقتى به آن رسيد ، كوه را لقمهاى يافت و آن را خورد و ديد خوش مزهترين چيزى است كه تاكنون خورده است. سپس به راهش ادامه داد و تشتى زرّين يافت . به خود گفت: پروردگارم فرموده است كه اين را پنهان كنم. پس گودالى كند و تشت را در آن گذاشت و رويش خاك ريخت و آن گاه به راهش ادامه داد. چند قدمى كه رفت ، برگشت . ناگاه ديد كه تشت از زير خاك در آمده است. با خود گفت: من آنچه را پروردگارم فرموده بود ، انجام دادم. لذا راهش را پى گرفت و رفت. ناگهان چشمش به پرندهاى افتاد كه يك باز [شكارى] او را تعقيب مىكند. پرنده ، دور آن پيامبر به چرخش در آمد. با خود گفت: پروردگارم عزّ و جلّ فرموده است كه اين را پذيرا شوم [و پناه دهم] . لذا آستين خود را گشود و پرنده داخل آن شد. باز [شكارى ]به او گفت: تو شكار مرا گرفتى، در حالى كه من چند روز است دنبال آن هستم. آن پيامبر گفت: پروردگارم عزّ و جلّ به من فرموده است كه اين را نوميد نكنم. سپس، تكّه اى از ران خود را قطع كرد و پيش باز انداخت و به راه خود ادامه داد. در راه، مُردار گنديده كِرم افتادهاى را ديد. گفت: پروردگارم عزّ و جلّ به من فرموده است كه از اين فرار كنم. پس از آن گريخت و برگشت.
در خواب ديد كه گويى به او گفته شد: تو مأموريت خود را به انجام رساندى . حال آيا مىدانى اينها چه بود؟ گفت: نه. به او گفته شد: امّا آن كوه، خشم است. هر گاه بنده خشمگين شود، از بزرگى خشم، خودش را نمىبيند و قدر و ارزش خويش را نمىشناسد. امّا چون خويشتندارى كند و قدر و ارزش خود را بشناسد و خشمش آرام گيرد، فرجام آن خشم ، چون لقمه گوارايى است كه مىخورَد. امّا آن تشت، عمل صالح است كه هر گاه بنده آن را پوشيده بدارد و مخفى نگه بدارد، خداوند عزّ و جلّ آن عمل را آشكار مىگردانَد تا علاوه بر ثوابى كه براى آخرت او ذخيره مىكند، در همين دنيا او را با آن ، آراسته گردانَد. امّا آن پرنده، مردى است كه به تو اندرزى مىدهد. پس پذيرا شو و اندرزش را بپذير. امّا آن باز [شكارى] ، مردى است كه براى حاجتى پيش تو مىآيد . چنين كسى را نوميد مگردان . امّا آن گوشت گنديده، غيبت است. پس از آن بگريز.