ب - ويژگىاى كه شيطان را شگفت زده مىكند
۳۰۹. امام رضا عليه السلام- از پدرانش - : شيطان، از زمان آدم عليه السلام تا هنگامى كه خداوند، مسيح عليه السلام را بر انگيخت، سراغ پيامبران مىآمد، با آنان سخن مىگفت و از آنان ، سؤال مىكرد و بيش از همه با يحيى بن زكريا عليه السلام مأنوس بود. [روزى ]يحيى عليه السلام به وى گفت: «اى ابو مُرّه (پدر تلخىها)! از تو خواستهاى دارم».
شيطان گفت: تو برتر از آنى كه خواستهات را رد كنم. هر چه مىخواهى بپرس. به راستى كه من، در كارى كه بخواهى ، با تو مخالفت نمىكنم .
يحيى عليه السلام گفت: «اى ابو مُرّه! دوست دارم دامها و تلههايت را كه با آنها آدميان را به دام مىاندازى، به من نشان دهى».
شيطان گفت: [چشم،] با علاقه و احترام! و وعده فردا را داد.
چون صبح شد، يحيى عليه السلام در خانه نشست و منتظر قرار بود و در را محكم بست ؛ امّا ناگهان ديد كه شيطان ، از دريچه خانه وارد شد و صورتش ، صورت بوزينه و بدنش، بدن خوك بود و شكاف چشمان و دهانش افقى بود. دندانها و دهانش يك استخوان بدون چانه و ريش بود و چهار دست داشت: دو دست در سينه و دو دست در شانه . پىِ پاهايش در جلو و انگشتانش در پشت بود. قبايى به تن داشت كه وسطش را با كمربندى كه خطهاى رنگارنگ داشت، بسته بود و زنگى بزرگ در دست داشت. كلاهخُودى روى سرش بود و در آن، آهنى، شبيه چنگال آهنين آويزان بود . يحيى عليه السلام در وى نيك نگريست و سپس گفت: «اين كمربندِ بر كمرت چيست؟».
گفت: اين، نشان مَجوسيّت [زُنّار] است. من آن را رسم كردم و در نظرشان آراستم.
پرسيد: «اين خطهاى رنگى چيست؟».
گفت: اين، مجموعه رنگهاى زنان است. زن با آن، رنگ عوض مىكند و من به واسطه آن ، مردم را مىفريبم.
پرسيد: «اين زنگِ در دست تو چيست؟».
گفت: اين، در بر دارنده همه خوشىها از قبيل: تار، عود، ساز، دُهُل، نِى و كَرناست. مردمان، وقتى بر سفره شراب مىنشينند و از آن لذّت مىبرند، اين زنگ را در ميان آنان به صدا در مىآورم. وقتى آن را بشنوند، طرب، آنان را سُست مىگردانَد. برخى مىرقصند، برخى بِشكن مىزنند و برخى لباسشان را پاره مىكنند.
پرسيد: «چه چيز، [مايه] چشمروشنى توست؟».
گفت: زنان. آنها تلهها و دامهاى مناند. هر گاه لعن و نفرين نيكان بر من سرازير شود، سراغ زنان مىروم و آرامش مىگيرم.
يحيى عليه السلام گفت: «اين كلاهخُود روى سرت چيست؟».
گفت: با آن خود را از نفرين مؤمنان، نگه مىدارم.
گفت: «اين آهنى كه داخل آن مىبينم، چيست؟» .
گفت: با آن، دلهاى صالحان را دگرگون مىسازم.
يحيى عليه السلام گفت: «آيا تاكنون بر من پيروز شدهاى؟».
گفت: نه؛ ولى در تو خصلتى است كه خوشم مىآيد.
يحيى عليه السلام گفت: «آن خصلت چيست؟».
گفت: تو مردى پُرخورى. وقتى افطار مىكنى ، آن قدر مىخورى كه كاملاً سير مىشوى و اين ، تو را از نماز و شب زندهدارى باز مىدارد.
يحيى عليه السلام گفت: «با خدا پيمان مىبندم كه از اين پس، از غذا سير نشوم تا خدا را ملاقات كنم».
شيطان گفت: و من هم با خدا عهد مىبندم كه ديگر مسلمانى را نصيحت نكنم تا خدا را ملاقات كنم.
پس، از نزد يحيى عليه السلام بيرون رفت و ديگر برنگشت.