و نيز از اوست :
اى امير كاروان واپسيناى وجودت لنگر چرخ و زمين
اى دليل راه هر گمكرده راهبى پناهان جهان را تو پناه
اى تو سالار زمين و آسمانپادشاه دوره آخرزمان
من يكى وامانده از كارواندر عقب افتاده لنگ و ناتوان
در ميان رهزنان ماندم اسيرگه به بالا مىكشندم گه به زير
مركبم بردند و آبم ريختندخون من با خاك ره آميختند
بر كنار ره نگاهى باز كناين كنارافتاده را آواز كن
از تو يك آواز و از من صد جواباز تو خواندن سوى خود، از من شتاب
اى تو كشتيبان درياى شگرفناخداى كشتى اين يمّ ژرف
كشتىام بشكست و من گشتم غريقاندرين درياى ذخّار و عميق
مىبرد موجم همى بالا و زيردست من گير اى خدايت دستگير
ده نجات عاجزِ بىدست و پااز هلاك - اى ناخدا - بهر خدا.۱
و نيز از اوست :
اى باد صبا كاش رسانى خبر ماگاهى به سوى ماهِ نهان از نظر ما
فرياد كه مُرديم به جايى كه از آن جاهرگز نرسد جانب ياران، خبر ما
ما را بكُش از غمزه خونريز و مينديشدر حشر نپرسند ز خون هدر ما
يارا همه بينند جمال تو و خون شددر حسرت يك نيمنگاهى جگر ما
تا بال و پرى بود، ز دامت نپريديمدر كنج قفس ريخت كنون بال و پر ما
آن يار كه عمرى است كه از ما شده پنهانروزى بود آيا كه درآيد ز در ما؟
در كنج قفس، جان بسپرديم به حسرتفرياد كه صيّاد نيامد به سرِ ما
ما سر نكشيم از قدم يار «صفايى»تيغ آيد اگر از قدم او به سر ما.۲