۱۰ / ۵
وحشى بافقى۱
خوش آنكه پشت بر اهلِ زمانه كرد چو مارخِ طلب به رهِ صاحب الزمان دارد
شهِ سَريرِ ولايت، محمّد بنِ حَسنكه حُكم بر سرِ اَبناى اِنس و جان دارد
كَفَش كه طعنه به لطف و سخاى بحر زنددلش كه خنده به جود و عطاى كان۲ دارد
به يك گداى فرومايه صرف مىسازدبه يك فقيرِ تهىكيسه در ميان دارد
زرى كه صيرفى۳ آن را به دُرجِ۴ كوه نهاددُرى كه گوهرىِ۵ بحر در دكان دارد
دهانِ كانِ زراَندود بازْمانده چرا؟اگر نَه حيرت از آن دستِ زرفشان دارد
اگر نه دامنِ چترش پناه مِهر شودز باد فتنه چراغش كه در امان دارد؟
به راه او شكفد غنچه تمنّايشهواى باغ جنان آن كه در جهان دارد
لباس علمِ عدو را ز مَهچه۶ علَمشنتيجهاى است كه از نور مَه كتان۷ دارد
تويى كه رَخش تو را از براى پاىْانداز۸زمانه اطلسِ نُه توى۹ آسمان دارد
برون خُرام كه بهر سوارىِ تو مسيحسَمند گرمرو۱۰ مهر را عنان دارد
نهالِ جاهِ تو را آب تا دهد كيهانزچرخ و كاهكشان دَلو۱۱ و ريسمان دارد
به دهرْ راستْروى سرفراز گشته كه اوسرى به خونِ عدوى تو چون سِنان۱۲ دارد
بُوَد گشايش كارِ جهان به پهلويشتو را كسى كه چو دَر سرْ بر آستان دارد
كليد حبّ تو بهر گشادِ كارش بسكسى كه آرزوى روضه جنان دارد
ز نور راى تو و آفتابْ مادرِ دهربه مَهد دهرْ دو فرزندِ توأمان دارد
رسيد عدل تو جايى كه زير گنبد چرخكبوتر از پرِ شهباز، سايبان دارد
اگر اشاره نمايى به گرگ، نيست غريبكه پاسِ گلّه به صد خوبىِ شُبان دارد
شها ز گردش دوران، شكايتىست مراكه گر ز جا بَرَدم اشكْ جاى آن دارد
ز واژگونىِ اين بخت خويش حيرانمكه هر كه را دلِ منْ دوستتر ز جان دارد
هميشه در پى آزارِ جانِ زار من استبه قصد من كمرِ كينه بر ميان دارد
حديث خود به همين مختصر كنم «وحشى»كسى كجا سَرِ تفسير اين بيان دارد؟
هميشه تا كه بوَد كشتى سپهرْ كه اوز خاك، لنگر و از سِدره۱۳ سايبان دارد
به دهرْ كشتى عمرِ مطيعِ جاهش راز موجْ خيزِ فنا دور و در امان دارد.۱۴
1.مولانا كمال الدين محمّد وحشى بافقى كرمانى، متخلّص به «وحشى»، در سال ۹۳۹ ق در بافق كرمان متولد شد. وى يكى از شاعران زبردست در سده دهم هجرى از شاعران برجسته دوران صفويه است كه به سبب سبك خاص خود در سخنورى اهميت دارد. تركيببندهايش از بهترين نمونههاى «طرز وقوع» در شعر پارسى است. از آثار وى است: مثنوىهاى ناظر و منظور، فرهاد و شيرين، خُلد برين و كليات اشعار. وحشى در سال ۹۹۱ ق درگذشت و در محله سر برج يزد در كنار مزار شاهزاده فاضل دفن شد (اثرآفرينان: ج ۴ ص ۳۷).
2.كان: معدن.
3.صيرفى: صرّاف.
4.دُرج: صندوقچهاى كه زيور و جواهر در آن نهند.
5.گوهرى: جواهر فروش.
6.مَهچه: قپه گرد و صيقلى كه از طلا و نقره و غير آن سازند و بر سَرِ عَلَم نصب كنند.
7.كتان: پارچه معروف كه شاعران پاره شدنِ آن را به سبب نور ماه دانستهاند.
8.پاىانداز: فرش يا پارچهاى كه براى احترام به زير پاى بزرگان اندازند.
9.اطلس نُه توى: كنايه از نُه فلك.
10.سَمند: اسبى كه رنگش مايل به زردى است. گرمرو: تندرو، شتابنده؛ سمند گرمرو مهر: كنايه از خورشيد است.
11.دَلو: سطل، در اين جا نوعى اشاره به صورت فلكى دلو نيز ديده مىشود.
12.سِنان: سرنيزه.
13.سِدره: درخت سدرةُ المُنتَهى، در آسمان هفتم كه در سوره نجم از آن ياد شده است.
14.دانشنامه شعر مهدوى: ج ۱ ص ۹۹.