و نيز از اوست :
ما بىتو - تا دنياست - دنيايى نداريمچون سنگ خاموشيم و غوغايى نداريم
اى سايهسار ظهر گرم بىترحُّمجز سايه دستان تو جايى نداريم
تو آبروى خاكى و حيثيّت آبدريا تويى ، ما جز تو دريايى نداريم
وقتى عطش مىبارد از ابرِ ستَروَنجز نام آبىّ تو ، آوايى نداريم
شمشيرها را گو ببارند از سرِ بُغضاز عشق ، ما جز اين تمنّايى نداريم.۱
۱۵ / ۲۷
سيميندخت وحيدى۲
تو آبىتر از آسمانى ، تو را دوست دارمگل آويز اين بوستانى ، تو را دوست دارم
چو عطر هوسناك گلهاى وحشى در اين دشتهميشه روانى ، روانى ، تو را دوست دارم
تو با لحظههاى قشنگ سحر مىزنى موجبه دريايى از زندگانى ، تو را دوست دارم
از آن سوى ديوارهاى بلند جنوبىمرا همدل و همزبانى ، تو را دوست دارم
دعا مىكنم تا بيايى به ويرانه منگل مهربانى نشانى ، تو را دوست دارم
همين قدر مىدانم از تو كه مانند خورشيدجلودار اين كاروانى ، تو را دوست دارم
تو زيباترينهاى احساس را مىشناسىتو اين باغ را باغبانى ، تو را دوست دارم
بهارىترين صبح من اى طلوع درخشانتو مثل خدا جاودانى ، تو را دوست دارم.۳