۱۵ / ۱۳
محمود شاهرخىزاده۱
شكفت غنچه و بنشست گل به بار، بيادميد لاله و سُورى ز هر كنار ، بيا
بهار آمد و نشكفت باغ خاطر ماتو اى روان سحر ، روح نوبهار ، بيا
مگر چه مايه بود صبر ، عاشقان تو را؟ز حد گذشت دگر رنج انتظار ، بيا
ز هر كرانه شقايق دميده از دل خاكپى تسلّىِ دلهاى داغدار ، بيا
ز عاشقان بلا كش، نظر دريغ مدارفروغ ديده نرگس! به لاله زار ، بيا
ز منجنيق فلك، سنگ فتنه مىباردمباد آنكه فرو ريزد اين حصار ، بيا
يكى به مجمع رندان پاكباز نگردمى به حلقه مردان طُرفهكار ، بيا
به سوى غاشيهداران، امير عشق، ببينبه كوى نادرهكاران روزگار ، بيا
چه نقشها كه نبشتند بر صحيفه دهرز خونشان شده روى شفق نگار ، بيا
طلايهدار تو اَند اين مبشّران ظهوربه پاس خاطر اين قوم حقگزار ، بيا
در اين كوير كه سوزان بود روان سرابتو اى سحاب كرم، ابر فيض بار! بيا
زدست بُرد مرا شور عشق و «جذبه» شوققرار خاطر محزون بىقرار ، بيا.۲