۱۵ / ۹
سيد على اكبر تقويان۱
ديدههامان منتظر بر راهچشمهامان منتظر بر در
تا رسد آن تكسوار از راهتا بيايد انتظار آخر
تا بيايد از سفر آن ماهتا كند روشن شب ديجور
غصه ايّام هجران رااو زِدلهامان بريزد دور
تا بيايد آن كه چشمانشباغ نرگس زار ايمان است
تا بيايد آن كه دستانشسرزمين سبز عرفان است
تا بيايد آن كه از رويشخوشه خورشيد مىبارد
جرعهاى از جام لبخندشدر دل ما ، نور مىكارد
سرزمين خشك دلهامانتشنه ديدار باران است
انتظار ديدن رويشآرزوى جمله ياران است
مىدهى آيا جوابم راانتظار ، اى واژه جانكاه؟
كى به پايان مىرسى ديگركى نمايان مىشود آن ماه؟
آه اى خورشيد نورافشان!تا طلوعت چند شب مانده؟
جانمان در فرقت رويتدر هجوم تاب و تب مانده
كى براى ديدن رويتمردمان صف مىكشند اى دوست؟
با لب خندان به هم گويندآن كه غايب بود و آمد ، اوست
اى مسافر چند در راهى؟چند بايد منتظِر باشيم؟
كى به پايان مىرسد اين راه؟كى به پايت نُقل مىپاشيم؟
پيروان جمله اديانچشم بر راه اند بازآيى
تا كه در پايت گل افشانندبر اساس رسم شيدايى
كى به روى چشمهاى ماهالهاى از نور مىپاشى؟
در زمين سرد دلهامانبذر شوق و شور مىپاشى؟
روزهاى عمر ما بگذشتسالهاى عمر، آخر شد
در فراق ديدنت هر شبچشمها با اشك خوگر شد
جمعهها هى آمد و هى رفتباز هم ما منتظِر مانديم
باز هم گفتيم مىآيدشعر وصل دوست را خوانديم
باز هم مىگويم اين را منمىرسى يك روز بارانى
وين دل مشتاق من آن روزمىشود گرم غزلخوانى
در ركابت مىشوم حاضريك غزل پرشور مىخوانم
يك غزل از جنس چشمانتيك غزل از نور مىخوانم
اينك امّا ، تا بيايى منجامهاى از صبر مىپوشم
از سبوى سبز چشمانتباده اميد مىنوشم
تا چراغ پيهسوز عمردر شب اين خانه مىسوزد
آتش عشق تو را در دلاين دل عاشق مىافروزد
شايد آن روزى كه مىآيىمن دگر با خاك دمسازم
خاك پايت را به زير خاكتوتياى چشم خود سازم.۲