و نيز از اوست :
امام اُمَم ، صاحبِ عصر ، مهدىكه نامش علَم شد به مشكلگشايى
فلك ، كرده هر صبح با كاسه مهرز دربار دُردىكشانش ، گدايى
در انديشه چون بگذرد ، پاىْبوسشسخن آيد از خامه بيرون حنايى!
ز تشريف ابر كفَش در بهارانكند شاهد غنچه گلگونقبايى
ز گَرد سُم دشتْپيما سمندشبرَد ديده مهر و مه ، روشنايى
خديوا! به طور سخن آن كليممكه كلكم عَلَم شد به معجزْنمايى
به بلبل چه نسبت نوا سنجىاَم را؟منم شهرىِ عشق و او روستايى!
ز خورشيد تابانِ داغِ دلِ منبود بزم افلاك را ، روشنايى
به وصفت فرو مانده غوّاص فكرمكه بار آرد انديشه ، حيرتْفزايى
فلك ، ششجهت مىزند چار نوبتبه نام تو ، كوس مظفّرْلوايى
جدايى ز خاك درت نيست ممكنكزو ديدهام جذبه كهربايى
لبم چون صدف پيش فيض تو باز استز ابر كفَت ، قطره دارم گدايى
نباشد به درد تو گر آشنا، دلميان تن و جان مباد آشنايى!
مرا عشق سركش ، زند شعله در دلمرادى ندارم ز مدحتْسرايى.۱
و نيز از اوست :
اى يوسف مصر از تو گرفتار محبّتعيسى به تمنّاى تو بيمار محبّت
در راه غمت هست به كف، جان جهانىگرم است به سوداى تو بازار محبّت
تاريكتر از شب بود از هجر تو روزماى روشنىِ ديده بيدار محبّت
درياب دلم را به ته جرعه نگاهىاى ساقىِ پيمانه سرشار محبّت
در وادىِ آسودگىام وانگذارىرحمى به من اى قافلهسالار محبّت
بر سر نرود شمعصفت افسر داغمبر سر زدهام لاله گلزار محبّت
تا سر نشود خاك سر كوى تو ما راآسان نشود عقده دشوار محبّت
افغان اسيران نبرد راه به جايىاين نغمه تراود ز رگ تار محبّت
شيرازه اوراق دو عالم بود از عشقپشت دو جهان است به ديوار محبّت
نگرفت «حزين» كس به جوى دين و دلت رااى مايهكساد سر بازار محبّت.۲